شعر چشمان مرا خواند ولی پاکش کرد

شعر چشمان مرا خواند ولی پاکش کرد
دلبری کرد و دلم برد و سپس خاکش کرد

به خداوندی انفاس من او ایمان داشت
مسئله شیطنتش بود که بی باکش کرد

ماه را روی زمین تا که رُخَش می آورد
همچو یک ذره ای از خاک به افلاکش کرد

دور او گشتم و گشتم چو گل نیلوفر
دل سرمست مرا پیچ زد و تاکش کرد

خرقه عشق به اندام دلم دوخت ولی
چون زلیخا شد و یکباره زد و چاکش کرد

غنچه سرخ لبش خون به دلم کرد ولی
قطره قطره، خون دلهای مرا لاکش کرد

با غروری که شکست باز نوشتم برگرد
با کمی غمزه و اخم الکی پاکش کرد
دیدگاه ها (۳)

گاهی شرار شرم و گاهی شورِشیدایی استاین آتش از هر سر که برخیز...

تو اول بگوتو آدمِ "دوستت دارم" گفتن باش،نه آدمِ "منم همینطور...

در گلستان نگاهت سوختم زیبای مندر غم بزم وصالت سوختم زیبای من...

نمی خواهم خاطره فردایم شـــــوی امروزِ مــن باش حتی لحظه ای!...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط