راه خویش میرفتم

‌راه خویش میرفتم
و نشان خویش داشتم
و نمی دیدم
نمی شنیدم که
عشق می آید
عشق می آید
و چه دزدانه
و بی ریا غافل گیرت می کند
این عشق است که چون رگباری گران تو را باریدن خواهد آموخت

باریدن و آفریدن

فراموشی و نگریستن

تو را هرگز گریزی نخواهد بود

تو را هرگز نجاتی نخواهد بود

باشد!
خواهم آموخت
که با چشمانی باز و عاری از وحشت نظاره کنم
که این طوفان
همه هستی ام را بدون اندکی چشم پوشی در می رباید

خواهم آموخت
خواهم آموخت که می توان تا ابد منتظرت بود
و پلک بر هم ننهاد،
می توان به یادت تا ابد گریست و دم نزد...

قسمتی از قطعه ۹۹ رمان آدم ها _فصل ها_چشم هایی شنی
#محمدامین_مرشدزاده


🦋🌹🍃
دیدگاه ها (۴)

بيا با تار جان پيوند بنديم#فریدون_مشیری‌

‌من نمی توانماما بگذار شعرهایمتو را لمس کنند.#ایلهان_برکترجم...

‌سالها گذشته...و من در یڪ عصر دلتنگبا فنجانی در دست،غرق در آ...

‌رهایم نکن پیشانی‌ات وطن من استبه من گوش کن و چون علفی هرز پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط