"24" خانوادم قبول کردن صب کنن تا داود با خانوادش بیاد. او
"24" خانوادم قبول کردن صب کنن تا داود با خانوادش بیاد. اون سال باز کنکور بود. بخاطر داود دیگه ادامه ندادم. با درسو کارم شدیدا مخالف بود.
داداشش بهش گفته بود اگه کنکور قبول بشی میرم برات خاستگاری!! (یه هفته بعد جواب اومد و دانشگاه تهران قبول شد)
روزای تقویم ورق خوردو رسید ب روزی ک زنگ زدن خونمون آدرس بگیرن بیان.
1392/6/8 ساعت 5 عصر رسیدن خونمون...
بهم گفته بود چادر سرکن، گوش ندادم. خوده واقعیم بودم تا کسیو گول نزده باشم!
بهش گفته بودم بابام جدیه، سنگین باش و سر به زیر، حاضرم قسم بخورم تا آخر سرشو بلند نکرد!
داداشو زنداداشو خواهر بزرگش بودن و مادرش.
آدمای خوبو مظلومی بودن!!
چایی بردم و واسه داود قندون نذاشته بودم؛ اونم ک همش سرش پایین روش نشده بود بخاد، اولین چاییو تلخ خورد در عوض خاطره شد😂
دوتا خانواده حرفای معمولو زدن، بابای من جدی بود و داداش داود یکم شوخ. از همون اول بسملا معلوم بود با هم کنار نمیان!
ب شوخی یسری چیزا گف ک ب بابام برخورد.
خودمم باهاش چپ افتادم یکم.
قرار شد هفته بعد ما بریم خونه اونا تا محل زندگیشونم ببینیم بعد تصمیم بگیریم.
استرسم تو اون یه هفته بیشتر بود!
بابا رانندگی میکرد و هرچی فاصله بیشتر میشد ساکت تر میشد. ب خیابون و محلشون ک رسیدیم دیگه طاقت نکرد، از آینه نگام کردو با یه حالتی گفت تو واقن میخای اینجا زندگی کنی...؟!
سرمو پایین انداختم و چیزی نداشتم بگم...
به باغ ک رسیدیم سرسبزیو قشنگیش یکم از اخمو ناراحتیه بابام کم کرد!
اون روز روز خوبی نشد!
دوئل بابامو داداش داود بود!
بابام گف راه دوره باید بریم فک کنیم؛ شرط تهران نذاشت چون میدونست کار داود اونجاست و اگ خونشم تهران باشه باید یه عمر این راهو صب و غروب بره بیاد. اما جاش سه تا شرط دیگه گذاشت:
دخترم حق طلاق، حق مسکن وحق تحصیل داشته باشه!
با شنیدن همون اولی خانوادش یکم بهم ریختن؛ ب بابام گفتن شگون نداره نگو، ب بابام برخورد ک احساسی نگا نکنین حرف یه عمر زندگیه؛ شاید بچم الان کورکورانه داره تصمیم میگیره و 2سال بعد نخاست اینجا باشه؟ منی ک پدرم باید ب فکر باشم.
داداشش با هر سه تاش مخالفت کرد. مهریه ام بابام گف همون چیزی که عرفه، 114. بازم داداشش مخالفت کرد به دلایلی که داود پاکش کرد نوشته هامو😔
منم فقط حرص میخوردمو چپ چپ نگاهه داود میکردم ک بلبل زبونیاش چی شد چرا حرفی نمیزنه؟
اونم درمونده بود و مث من ک با بابام رودرواسی داشتم نمیتونست رو حرف داداشش حرف بزنه!
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
داداشش بهش گفته بود اگه کنکور قبول بشی میرم برات خاستگاری!! (یه هفته بعد جواب اومد و دانشگاه تهران قبول شد)
روزای تقویم ورق خوردو رسید ب روزی ک زنگ زدن خونمون آدرس بگیرن بیان.
1392/6/8 ساعت 5 عصر رسیدن خونمون...
بهم گفته بود چادر سرکن، گوش ندادم. خوده واقعیم بودم تا کسیو گول نزده باشم!
بهش گفته بودم بابام جدیه، سنگین باش و سر به زیر، حاضرم قسم بخورم تا آخر سرشو بلند نکرد!
داداشو زنداداشو خواهر بزرگش بودن و مادرش.
آدمای خوبو مظلومی بودن!!
چایی بردم و واسه داود قندون نذاشته بودم؛ اونم ک همش سرش پایین روش نشده بود بخاد، اولین چاییو تلخ خورد در عوض خاطره شد😂
دوتا خانواده حرفای معمولو زدن، بابای من جدی بود و داداش داود یکم شوخ. از همون اول بسملا معلوم بود با هم کنار نمیان!
ب شوخی یسری چیزا گف ک ب بابام برخورد.
خودمم باهاش چپ افتادم یکم.
قرار شد هفته بعد ما بریم خونه اونا تا محل زندگیشونم ببینیم بعد تصمیم بگیریم.
استرسم تو اون یه هفته بیشتر بود!
بابا رانندگی میکرد و هرچی فاصله بیشتر میشد ساکت تر میشد. ب خیابون و محلشون ک رسیدیم دیگه طاقت نکرد، از آینه نگام کردو با یه حالتی گفت تو واقن میخای اینجا زندگی کنی...؟!
سرمو پایین انداختم و چیزی نداشتم بگم...
به باغ ک رسیدیم سرسبزیو قشنگیش یکم از اخمو ناراحتیه بابام کم کرد!
اون روز روز خوبی نشد!
دوئل بابامو داداش داود بود!
بابام گف راه دوره باید بریم فک کنیم؛ شرط تهران نذاشت چون میدونست کار داود اونجاست و اگ خونشم تهران باشه باید یه عمر این راهو صب و غروب بره بیاد. اما جاش سه تا شرط دیگه گذاشت:
دخترم حق طلاق، حق مسکن وحق تحصیل داشته باشه!
با شنیدن همون اولی خانوادش یکم بهم ریختن؛ ب بابام گفتن شگون نداره نگو، ب بابام برخورد ک احساسی نگا نکنین حرف یه عمر زندگیه؛ شاید بچم الان کورکورانه داره تصمیم میگیره و 2سال بعد نخاست اینجا باشه؟ منی ک پدرم باید ب فکر باشم.
داداشش با هر سه تاش مخالفت کرد. مهریه ام بابام گف همون چیزی که عرفه، 114. بازم داداشش مخالفت کرد به دلایلی که داود پاکش کرد نوشته هامو😔
منم فقط حرص میخوردمو چپ چپ نگاهه داود میکردم ک بلبل زبونیاش چی شد چرا حرفی نمیزنه؟
اونم درمونده بود و مث من ک با بابام رودرواسی داشتم نمیتونست رو حرف داداشش حرف بزنه!
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۱۰.۴k
۱۴ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.