شاهنامه ۱۳۳ شیروی
#شاهنامه #۱۳۳ #شیروی
پادشاهی قباد هفت ماه بود شیروی توسط خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بود صحبت کرد و از او خواست تا از یزدان پوزش بطلبد و . آنها سخنان قباد را برایش گفتند .خسرو پاسخ داد که به او بگویید : ابتدا از هرمزد گفتی باید بدانی که بر اثر سخنان بدگویان پدر به من بدبین شد و من مجبور به فرار شدم چون او میخواست به من زهر بدهد دایی هایت خاطر انتقام پدرم را کشتم . دیگر اینکه از زندانی شدن خود گفتی ، من تو را به بند و زنجیر نکشیدم و همهچیز برایت مهیا کردم و فقط به خاطر سخنان ستارهشناس این کار را کردم حتی پسازآن نامهای از هندوستان آمد که درباره به سلطنت رسیدن تو بعداز پادشاهی من بود ولی با همه اینها من به آن نامه توجه نکردم از بند و زندان مردم گفتی . اگر نمیدانی از موبد بپرس در زندان ما فقط انسانهای دیوسیرت بودن من با زحمت فراوان کشورگشایی کردم. تو گفتی که سپاهیان را در مرزها نشاندهام ، علتش این بود که از بیگانگان شهرهایی را ستانده بودم و ممکن بود حملهآورند پس سپاهیان را در مرز قراردادم حالا تو را به درود میگویم وقتی شیروی سخنان پدر را دریافت کرد سخت گریست سپس به آشپزها گفت : برای خسرو همهچیز مهیا کن و آنها نیز چنین کردند اما خسرو چیزی نمیخورد و تنها خوراکش از دست شیرین بود و جز او یاری نداشت .تمام اطرافیان شیروی نگران بودند که نکند خسرو بازگردد بالاخره زادفرخ کسی به نام مهرهرمزد را پیدا کرد وخسرو را کشتن. وقتی شیروی شنید گریان شد. بعد از کشته شدن خسرو ، شیروی کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت : در ایران از تو گناهکارتر نیست . تو شاه را به نیستی کشاندی . اکنون نزد من بیا . شیرین از پیغام او آشفته شد و گفت : کسی که به پدرش رحم نکند لایق بزرگی نیست . زهری در صندوق داشت برداشت . سپس شیرین لباس کبود و سیاه پوشید و به همراه پنجاه نفر به درگاه شیروی آمد. شاه گفت : دو ماه از سوگ خسرو که گذشت باید همسر من شوی .شیرین گفت : تو گفتی من زن بدی هستم شیرین به کسانی که آنجا بودند ، گفت : آیا شما از من بدی دیدید ؟ مدتها بانوی ایران بودم و جز راستی نجستم. بزرگان همه از شیرین بهخوبی یادکردند . سپس رویش را گشود و گفت : روی و موی من این است که تاکنون کسی ندیده بود شیرین به شیروی پیغام داد در دخمه شاه را بازکن که میخواهم او را ببینم . شیروی پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین مویهکنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و درحالیکه کنارجسد خسرو نشسته و تکیه بر دیوار داشت جان سپرد . شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد . مدتی نگذشت که به شیروی زهر دادند و او را هم کشتند .
@hakimtoosi
پادشاهی قباد هفت ماه بود شیروی توسط خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بود صحبت کرد و از او خواست تا از یزدان پوزش بطلبد و . آنها سخنان قباد را برایش گفتند .خسرو پاسخ داد که به او بگویید : ابتدا از هرمزد گفتی باید بدانی که بر اثر سخنان بدگویان پدر به من بدبین شد و من مجبور به فرار شدم چون او میخواست به من زهر بدهد دایی هایت خاطر انتقام پدرم را کشتم . دیگر اینکه از زندانی شدن خود گفتی ، من تو را به بند و زنجیر نکشیدم و همهچیز برایت مهیا کردم و فقط به خاطر سخنان ستارهشناس این کار را کردم حتی پسازآن نامهای از هندوستان آمد که درباره به سلطنت رسیدن تو بعداز پادشاهی من بود ولی با همه اینها من به آن نامه توجه نکردم از بند و زندان مردم گفتی . اگر نمیدانی از موبد بپرس در زندان ما فقط انسانهای دیوسیرت بودن من با زحمت فراوان کشورگشایی کردم. تو گفتی که سپاهیان را در مرزها نشاندهام ، علتش این بود که از بیگانگان شهرهایی را ستانده بودم و ممکن بود حملهآورند پس سپاهیان را در مرز قراردادم حالا تو را به درود میگویم وقتی شیروی سخنان پدر را دریافت کرد سخت گریست سپس به آشپزها گفت : برای خسرو همهچیز مهیا کن و آنها نیز چنین کردند اما خسرو چیزی نمیخورد و تنها خوراکش از دست شیرین بود و جز او یاری نداشت .تمام اطرافیان شیروی نگران بودند که نکند خسرو بازگردد بالاخره زادفرخ کسی به نام مهرهرمزد را پیدا کرد وخسرو را کشتن. وقتی شیروی شنید گریان شد. بعد از کشته شدن خسرو ، شیروی کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت : در ایران از تو گناهکارتر نیست . تو شاه را به نیستی کشاندی . اکنون نزد من بیا . شیرین از پیغام او آشفته شد و گفت : کسی که به پدرش رحم نکند لایق بزرگی نیست . زهری در صندوق داشت برداشت . سپس شیرین لباس کبود و سیاه پوشید و به همراه پنجاه نفر به درگاه شیروی آمد. شاه گفت : دو ماه از سوگ خسرو که گذشت باید همسر من شوی .شیرین گفت : تو گفتی من زن بدی هستم شیرین به کسانی که آنجا بودند ، گفت : آیا شما از من بدی دیدید ؟ مدتها بانوی ایران بودم و جز راستی نجستم. بزرگان همه از شیرین بهخوبی یادکردند . سپس رویش را گشود و گفت : روی و موی من این است که تاکنون کسی ندیده بود شیرین به شیروی پیغام داد در دخمه شاه را بازکن که میخواهم او را ببینم . شیروی پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین مویهکنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و درحالیکه کنارجسد خسرو نشسته و تکیه بر دیوار داشت جان سپرد . شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد . مدتی نگذشت که به شیروی زهر دادند و او را هم کشتند .
@hakimtoosi
۶.۱k
۱۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.