p3
رسیدیم خدافظی کردمو پیاده شدم رفتم تو خیلی بزرگ بود و پر از کتاب واای رفتم همه جارو گشتم یه کتاب برداشتم رفتم نشستم داشتم میخوندم که یه دستی رو شونم حس کردم چون یدفعه شد ترسیدم
@ببخشید ترسوندمتون
ات: ها نه نترسیدم
@هوم...من کتابدار هستم خواستم بگم اگه کتاب خواستی میخواین راهنماییتون کنم
ات: اها نه الان این کتابو میخونم
@باسه پس... میتونم اسمتونو بدوتم
ات تو ذهنش :(ب ط چه)
ات: ات هستم... مین ات
@باشه پس مزاحم نمیشم اون پسره رفت منم کتابمو خوندم بعدش زنگ زدم نامجون تا بیاد دنبالم گفتم تا بیاد چند تا کتاب انتخاب کنم قرض بگیرم رفتم تو قفسه هارو میگشتم که نفسای یکی رو که به گردنم میخوردو حس کردم تا پشت سرمو نگاه کردم همون پسره بود دهنمو گرفتو دستمو بالا سرم قفل کرد تغلا میکردم از دستش در برم اما محکم گرفته بود سرشو نزدیکم کرد و میخواست ببوستم من تغلا میکرد اما اون زورش بیشتر بود تا میخواست لباشو بزاره رو لبام یکی از پشت گرفتش انداختشو زدش نامجون بود بعد از یمدت از روش بلند شد اومد سمت من
نامجون: حالت خوبه
ات: اره
نامجون: به جاییت که دست نزد
ات: نه... مرسی
نامجون: بیا بریم بچه ها منتظرن
ات: مگه همراهتن؟
نامجون: اره
نامجون ویو
ات زنگ زد برم دنبالش میخواستم برم که
ته: هیونگ منو نمیبری
نامجون: میخوای بیای چیکار
ته: گندیدم از بس خونه نشستم
نامجون: باشه
جیمین: منم میام
کوک: منم
نلمجون: باسه فقط زود باشین
رفتم سمت کتابخونه ای که گفته بود وارد شدم که صدای یکیو شنیدم انگار کمک میخواست رفتم دیدم مه یکی بزور میخواد اتو ببوسع هلش دادمو زدمش
ات ویو
رفتیم تو ماشین
جیمین: چرا انقدر طولش دادین
ات: الکی
رفتیم خونه رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم اومدم پایین
ات: من میخوام کافه گلاسه درست کنم کی میخواد
جیمینو کوک و گانگجه: من
ات: بغیتون نمیخواین؟
نامجون و تهیونگ و وگاس: نه
رفتم کافه گلاسه درست کردم بعد اوردم داشتیم میخوردیم که در زدن رفتم درو باز کردم بابام و عموهام بودن اومدن تو منم رفتم تو اتاقم زنگ زدم سوجون
ات: حوصلم سر رفته
سوجون: من چیکار کنم
ات: بریم بیرون
سوجون: منم میخولم وای نمیتوتم
ات: چرا اونوقت
سوجون: بیرونم
ات: با کی
سوجون: ب ت چه
ات: من. دوستتم
سوجون: با خواهرم
ات: خب این الان قایم کردن میخواست؟ باشه پس بای
سوجون: بای
رفتم تو اتاق جیمین
ات: اوپا چیکار میکنی
جیمین: چی؟
ات: گفتم چیکار میکنی
جیمین: نه قبلش
ات: اوپا
جیمین: تا حالا نمیکفتی اوپا
ات: خب حالا فکر کردم چیگفتم...حوصلم سر رفته
جیمین: من الان چیکار کنم
ات: ببین پسر عموی کیوت و مهربونم بیا یکاری انجام بدیم سرگرم سم
جیمین: هعیی... بیا جرعت حقیقت
ات: باشههه، میرم به بچها بگم
جیمین: اوکی
@ببخشید ترسوندمتون
ات: ها نه نترسیدم
@هوم...من کتابدار هستم خواستم بگم اگه کتاب خواستی میخواین راهنماییتون کنم
ات: اها نه الان این کتابو میخونم
@باسه پس... میتونم اسمتونو بدوتم
ات تو ذهنش :(ب ط چه)
ات: ات هستم... مین ات
@باشه پس مزاحم نمیشم اون پسره رفت منم کتابمو خوندم بعدش زنگ زدم نامجون تا بیاد دنبالم گفتم تا بیاد چند تا کتاب انتخاب کنم قرض بگیرم رفتم تو قفسه هارو میگشتم که نفسای یکی رو که به گردنم میخوردو حس کردم تا پشت سرمو نگاه کردم همون پسره بود دهنمو گرفتو دستمو بالا سرم قفل کرد تغلا میکردم از دستش در برم اما محکم گرفته بود سرشو نزدیکم کرد و میخواست ببوستم من تغلا میکرد اما اون زورش بیشتر بود تا میخواست لباشو بزاره رو لبام یکی از پشت گرفتش انداختشو زدش نامجون بود بعد از یمدت از روش بلند شد اومد سمت من
نامجون: حالت خوبه
ات: اره
نامجون: به جاییت که دست نزد
ات: نه... مرسی
نامجون: بیا بریم بچه ها منتظرن
ات: مگه همراهتن؟
نامجون: اره
نامجون ویو
ات زنگ زد برم دنبالش میخواستم برم که
ته: هیونگ منو نمیبری
نامجون: میخوای بیای چیکار
ته: گندیدم از بس خونه نشستم
نامجون: باشه
جیمین: منم میام
کوک: منم
نلمجون: باسه فقط زود باشین
رفتم سمت کتابخونه ای که گفته بود وارد شدم که صدای یکیو شنیدم انگار کمک میخواست رفتم دیدم مه یکی بزور میخواد اتو ببوسع هلش دادمو زدمش
ات ویو
رفتیم تو ماشین
جیمین: چرا انقدر طولش دادین
ات: الکی
رفتیم خونه رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم اومدم پایین
ات: من میخوام کافه گلاسه درست کنم کی میخواد
جیمینو کوک و گانگجه: من
ات: بغیتون نمیخواین؟
نامجون و تهیونگ و وگاس: نه
رفتم کافه گلاسه درست کردم بعد اوردم داشتیم میخوردیم که در زدن رفتم درو باز کردم بابام و عموهام بودن اومدن تو منم رفتم تو اتاقم زنگ زدم سوجون
ات: حوصلم سر رفته
سوجون: من چیکار کنم
ات: بریم بیرون
سوجون: منم میخولم وای نمیتوتم
ات: چرا اونوقت
سوجون: بیرونم
ات: با کی
سوجون: ب ت چه
ات: من. دوستتم
سوجون: با خواهرم
ات: خب این الان قایم کردن میخواست؟ باشه پس بای
سوجون: بای
رفتم تو اتاق جیمین
ات: اوپا چیکار میکنی
جیمین: چی؟
ات: گفتم چیکار میکنی
جیمین: نه قبلش
ات: اوپا
جیمین: تا حالا نمیکفتی اوپا
ات: خب حالا فکر کردم چیگفتم...حوصلم سر رفته
جیمین: من الان چیکار کنم
ات: ببین پسر عموی کیوت و مهربونم بیا یکاری انجام بدیم سرگرم سم
جیمین: هعیی... بیا جرعت حقیقت
ات: باشههه، میرم به بچها بگم
جیمین: اوکی
۱۶.۶k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.