رز مشکی من
رز مشکی من
part 7
لیسا: چن روز بعد دیدم گوشیم زنگ خورد و مامانت بهم زنگ زد، اولاش می خواستم بگم من نمی خوام بچه قبول کنم،ولی گفتم اگه اسمت رو بگه شاید قبول کنم،وقتی گفت کیم ا.ت قلبم از جاش درومد،نمی دونستم باید چی می گفتم و همون لحظه قبول کردم...
ا.ت: هر چقد هم بگی بازم با عقل جور در نمی آد..
لیسا:چون منو نجات دادی،اگه منو هول نمی دادی....الان مر*ده بودم...
ویوی ا.ت: هر دوتامون تا چن دقیقه هیچی نگفتیم، منلایق اینجوری زندگی کردنو ندارم،چرا من؟ اصلا...از بین این همه آدم های معروف من عددی نیستم که لیسا منو انتخاب کنه.
ا.ت: خب...هر چقد هم بخوام منطقی فک کنم...باز...یه چیزی دقیق نیست...
لیسا: ببین،تو هنوز یه چیزی رو متوجه نشدی...من....میخوام ازت محافظت کنم...نه با پول دادن به دیگران که فقط از دستت خلاص شم، از صمیم قلبم..من...تورو...دوست دارم،می فهمی؟ و میخوام ازت محافظت کنم....هنوزم چیزی هست که متوجه نشده باشی؟
ا.ت:....
لیسا:می دونم یهو همه چیزو بهت گفتم یکم شکه شدی و کلی سوال تو ذهنته....ولی....بیا بهش فکنکنیم و از غذا لذت ببریم...
ویوی ا.ت: کلی سوال تو ذهنم بود،نمیتونستم حتی به غذا نگاه کنم، انگار حالم بد شده بود،نمی دونستم چمه.
ا.ت: من میرم دسشویی...
لیسا: تو چه چیزی اشتباه کردم؟(زیر لب)
ویوی ا.ت : تاحالا همین دردی رو تجربه نکرده بودم،انگار قلبم درد می کرد،روبه روی آینه بودم.خیلی درد داشتم،ولی،یکم دستامو شستم و با یه لبخند فیک رفتم پیش لیسا.
لیسا:من غذام تموم شد،صبر می کنم تا مال تو هم تموم بشه،بخور...
ا.ت: نه نمی....(خیلی درد کرد قلبش💔)
ویو ا.ت: اونقد دردم گرفت که نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم و یکم خم شدم..
لیسا:یا...چیزی شده؟حالت خوبه؟
ا.ت: آییییی...
لیسا:بیا بریم بیمارستان،حالت خوب نیست.
ویوی لیسا:نمی دونستم چش بود به راننده گفتم مارو ببره به بیمارستان، سرش پایین بود و بزور نفس می کشید...فککنم اتفاق بیشتر از این حرفا واسش افتاده...نمی دونم بیهوش بود یا نه...ولی...انگار توان راه رفتن نداشت...
آقای لی(بادیگاردش) اونو برد به اتاق vip. تقریبا یک ساعت منتظر بودم که یکی بیاد بگه که مشکل ا.ت چیه...اونقد می خواستم بدونم که چی شده که پام خود به خود تکون می دادم...یهو چن نفر اومدن بیرون...
+شما سر پرست کیم ا.ت هستین؟
لیسا:ب...ب....بله خودمم،چه اتفاقی براش افتاده...لطفا بگین...
+متاسفانه خانم کیم....
دوستان پارت ۸ رو براتون فردا می نویسم،امید وارم خوشتون اومده باشه،لایک یادتون نره گلبام،نظراتتون هم راجب این پارت بگید ممنونتون می شم💗..
part 7
لیسا: چن روز بعد دیدم گوشیم زنگ خورد و مامانت بهم زنگ زد، اولاش می خواستم بگم من نمی خوام بچه قبول کنم،ولی گفتم اگه اسمت رو بگه شاید قبول کنم،وقتی گفت کیم ا.ت قلبم از جاش درومد،نمی دونستم باید چی می گفتم و همون لحظه قبول کردم...
ا.ت: هر چقد هم بگی بازم با عقل جور در نمی آد..
لیسا:چون منو نجات دادی،اگه منو هول نمی دادی....الان مر*ده بودم...
ویوی ا.ت: هر دوتامون تا چن دقیقه هیچی نگفتیم، منلایق اینجوری زندگی کردنو ندارم،چرا من؟ اصلا...از بین این همه آدم های معروف من عددی نیستم که لیسا منو انتخاب کنه.
ا.ت: خب...هر چقد هم بخوام منطقی فک کنم...باز...یه چیزی دقیق نیست...
لیسا: ببین،تو هنوز یه چیزی رو متوجه نشدی...من....میخوام ازت محافظت کنم...نه با پول دادن به دیگران که فقط از دستت خلاص شم، از صمیم قلبم..من...تورو...دوست دارم،می فهمی؟ و میخوام ازت محافظت کنم....هنوزم چیزی هست که متوجه نشده باشی؟
ا.ت:....
لیسا:می دونم یهو همه چیزو بهت گفتم یکم شکه شدی و کلی سوال تو ذهنته....ولی....بیا بهش فکنکنیم و از غذا لذت ببریم...
ویوی ا.ت: کلی سوال تو ذهنم بود،نمیتونستم حتی به غذا نگاه کنم، انگار حالم بد شده بود،نمی دونستم چمه.
ا.ت: من میرم دسشویی...
لیسا: تو چه چیزی اشتباه کردم؟(زیر لب)
ویوی ا.ت : تاحالا همین دردی رو تجربه نکرده بودم،انگار قلبم درد می کرد،روبه روی آینه بودم.خیلی درد داشتم،ولی،یکم دستامو شستم و با یه لبخند فیک رفتم پیش لیسا.
لیسا:من غذام تموم شد،صبر می کنم تا مال تو هم تموم بشه،بخور...
ا.ت: نه نمی....(خیلی درد کرد قلبش💔)
ویو ا.ت: اونقد دردم گرفت که نتونستم ادامه ی حرفم رو بزنم و یکم خم شدم..
لیسا:یا...چیزی شده؟حالت خوبه؟
ا.ت: آییییی...
لیسا:بیا بریم بیمارستان،حالت خوب نیست.
ویوی لیسا:نمی دونستم چش بود به راننده گفتم مارو ببره به بیمارستان، سرش پایین بود و بزور نفس می کشید...فککنم اتفاق بیشتر از این حرفا واسش افتاده...نمی دونم بیهوش بود یا نه...ولی...انگار توان راه رفتن نداشت...
آقای لی(بادیگاردش) اونو برد به اتاق vip. تقریبا یک ساعت منتظر بودم که یکی بیاد بگه که مشکل ا.ت چیه...اونقد می خواستم بدونم که چی شده که پام خود به خود تکون می دادم...یهو چن نفر اومدن بیرون...
+شما سر پرست کیم ا.ت هستین؟
لیسا:ب...ب....بله خودمم،چه اتفاقی براش افتاده...لطفا بگین...
+متاسفانه خانم کیم....
دوستان پارت ۸ رو براتون فردا می نویسم،امید وارم خوشتون اومده باشه،لایک یادتون نره گلبام،نظراتتون هم راجب این پارت بگید ممنونتون می شم💗..
۸.۰k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.