قسمت چهارم

❤ قسمت چهارم❤
.
#من_جذاب_ترم_یا...
.
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم
رفتم سمتش و گفتم:
آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصیصحبت کنم😏
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد
چهره اش رفت توی هم
سرش رو پایین انداخت😳
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم
.
دوباره جمله ام رو تکرار کردم همون طور که سرش پایین بود گفت:
لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید
.رنگ صورتش عوض شده بود
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده به خودم گفتم:
آفرین داری موفق میشی مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است
.
حالتش بدجور جدی شد
_الانم وقت نمازه😡
اینو گفت و سریع از جاش بلند شد
تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش!
مغزم هنگ کرده بود از کار افتاده بود
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم
با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید
با تعجب گفتم:
داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟
سرش رو آورد بالا با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه!
😐
دیدگاه ها (۱)

❤ قسمت پنجم❤ .#مرگ_یا_غرور.غرورم له شده بود همه از این ماجرا...

❤ قسمت ششم❤ .#معامله.خیلی تعجب کرده بود ولی ساکت گوش می کرد ...

❤ قسمت سوم❤ .آتش انتقام..چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشت...

❤ قسمت دوم❤ .تالحظه مرگ._تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به ...

هنتای :: موری ♡ فوکوزاوا HENTAI :: MURI ♡ FUKUZA(درخواستی)*...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط