parte23^~^
parte23^~^
راستی اطلاع بدم من این پارت رو نصفه میزارم!آخه این پارت آخرین پارت بی روح هست که میخوام امروز بزارم و دلم نمیاد همش رو بزارم😸 یه یک ساعت دیگه بقیه رو میزارم😃
.
-مارلی:
یونجون بهم پیام داد«من تا ۵ دقیقه دیگه بهت وقت میدم که بیای خونم!».
فکر نمیکردم اصلا یادش بوده باشه:| زود یه دامن سیاه کوتاه با یه پیراهن صورتی که روش گل های سیاه بود پوشیدم با یدونه کفش پاشنه بلند صورتی.به زینب گفتم:«زی زی!من امشب میخوام برم جایی.فردا شب برمیگردم خونه!حواست به خودت باشه».زینب با گیجی ازم خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش.منم سریع یه آژانس گرفتم و رفتم جلو خونه یونجون.آرزو کردم که تنها توی خونه نباشه!در زدم......یونجون در رو باز کرد!به نظر خوشحال هم میومد.رفتم توی خونه.
یونجون-به به! بلاخره اومدید پیشی خانم!
مارلی-خودت گفتی بیام خب!
یونجون-من بهت گفتم که باید سه دقیقه پیش اینجا باشی!ولی الان رسیدی!
مارلی-حالا.....!
یونجون-حالا؟این کارت اصلا به نفعت نیست!
یونجون یه لبخنپ کجی زد و رفت توی آشپزخونه.منم گوشیم رو درآوردم......داشتم با زینب صحبت میکردم....یک دقیقه پیشش نبودم ۵۶ تا پیام برام فرستاده:|منم تک تک پیام هاش رو خوندم و جواب دادم.کله حواسم رفته بود به گوشیم. اصلا حواسم نبود که یونجون پشت سرم وایساده:| یونجون داشت پیام های زینب رو میخوند! یهو گفت:«زینب همیشه اینقدر ترسو هست؟».یه لحظه جا خوردم!سریع خارج شدم و گوشیم رو گزاشتم تو کیفم و سریع بلند شدم و روبه روی یونجون ایستادم و گفتم:«با چه جرائتی داشتی پیام های من رو میخوندی؟».به همون جرائتی که تو الان داری با من حرف میزنی؟».گفتم:«منظورت چیه؟».یهو دیدم اومد سمتم و بازوم رو گرفت! بعد بهم گفت:«برات بد میشه!».نمیدونم چرا ولی تو چشماش یه کارت ساخته هست خاصی موج میزد:|یونجون منو کشوند سمت میز غذاخوری و محکم من رو روی صندلی نشوند......خودشم روی صندلی
روبه روم نشست....منم مشغول خوردن شدم....یه لحظه سرم رو آوردم بالا دیدم بهم زل رده.......
.
.
ادامه دارد.....
راستی اطلاع بدم من این پارت رو نصفه میزارم!آخه این پارت آخرین پارت بی روح هست که میخوام امروز بزارم و دلم نمیاد همش رو بزارم😸 یه یک ساعت دیگه بقیه رو میزارم😃
.
-مارلی:
یونجون بهم پیام داد«من تا ۵ دقیقه دیگه بهت وقت میدم که بیای خونم!».
فکر نمیکردم اصلا یادش بوده باشه:| زود یه دامن سیاه کوتاه با یه پیراهن صورتی که روش گل های سیاه بود پوشیدم با یدونه کفش پاشنه بلند صورتی.به زینب گفتم:«زی زی!من امشب میخوام برم جایی.فردا شب برمیگردم خونه!حواست به خودت باشه».زینب با گیجی ازم خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش.منم سریع یه آژانس گرفتم و رفتم جلو خونه یونجون.آرزو کردم که تنها توی خونه نباشه!در زدم......یونجون در رو باز کرد!به نظر خوشحال هم میومد.رفتم توی خونه.
یونجون-به به! بلاخره اومدید پیشی خانم!
مارلی-خودت گفتی بیام خب!
یونجون-من بهت گفتم که باید سه دقیقه پیش اینجا باشی!ولی الان رسیدی!
مارلی-حالا.....!
یونجون-حالا؟این کارت اصلا به نفعت نیست!
یونجون یه لبخنپ کجی زد و رفت توی آشپزخونه.منم گوشیم رو درآوردم......داشتم با زینب صحبت میکردم....یک دقیقه پیشش نبودم ۵۶ تا پیام برام فرستاده:|منم تک تک پیام هاش رو خوندم و جواب دادم.کله حواسم رفته بود به گوشیم. اصلا حواسم نبود که یونجون پشت سرم وایساده:| یونجون داشت پیام های زینب رو میخوند! یهو گفت:«زینب همیشه اینقدر ترسو هست؟».یه لحظه جا خوردم!سریع خارج شدم و گوشیم رو گزاشتم تو کیفم و سریع بلند شدم و روبه روی یونجون ایستادم و گفتم:«با چه جرائتی داشتی پیام های من رو میخوندی؟».به همون جرائتی که تو الان داری با من حرف میزنی؟».گفتم:«منظورت چیه؟».یهو دیدم اومد سمتم و بازوم رو گرفت! بعد بهم گفت:«برات بد میشه!».نمیدونم چرا ولی تو چشماش یه کارت ساخته هست خاصی موج میزد:|یونجون منو کشوند سمت میز غذاخوری و محکم من رو روی صندلی نشوند......خودشم روی صندلی
روبه روم نشست....منم مشغول خوردن شدم....یه لحظه سرم رو آوردم بالا دیدم بهم زل رده.......
.
.
ادامه دارد.....
۱۴.۹k
۲۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.