parte24^~^
parte24^~^
.
.
-یونجون:
وایییییی:|مارلی خیلی خوشگله!نمیتونم صورتم رو ازش دور کنم.....دست خودم نبود......یهو لبم رو گزاشتم رو لب مارلی°~°
.
.
-مارلی:
یونجون لبش رو گزاشت روی لبم!...نزدیک بود از استرس بمیرم.لبش رو برداشت.منم سریع پاشدم و به میز خیره شدم.زیر چشمی داشتم یونجون رو نگاه میکردم، داشت لبخند میزد.بعد یهو بلند شد و دستم رو گرفت و برد روی مبل تا بشینم.اصلا حواسم بهش نبود!یهو به خودم اومدم دیدم روی میل نشستم و یونجون کنار نشسته و بهم خیره شده.....
یونجون-تو که از کفش پاشنه بلند و دامن و لباس های مجلسی بدت میومد؟ چطور الان پوشیدیشون؟
مارلی-آخه اون لباسام کثیف بودن!
یونجون-به هر حال! من از این تیپن خوشم میاد!سعی کن که از این به بعد با این تیپ بیا بیرون پیشی خانم!
یهو صورتم رو برگردوندم........صورتمون خیلی بهم نزدیک بود......
مارلی-به تو چه که من با چی بیام؟
یونجون- بهتره به حرفم گوش کنی!
مارلی-اگه نکنم؟!.....
یونجون-بعدا میفهمی!
.
.
-یونجون:
یهو صدای زنگ اومد.....رفتم و توی آیفون دیدم که سوبین هست!......سریع به مارلی گفتم که بره تو اتاق و تا وقتی نگفتم نیاد بیرون!در رو باز کردم.....سوبین با یه چهره عصبانی اومد تو و رفت روی مبل نشست.....آخه چرا هر کی میاد توی خونه اول میره روی مبل بشینه😹
یونجون-چرا اینقدر عصبانی هستی؟
سوبین-از اینکه مارلی ففط برای سواستفاده باهام قرار میزاشت......هوفففففففف!
یه لبخند زدم.....
سوبین-چرا میخندی؟؟؟...هاااا؟
یونجون-هیچی....همینجوری+_+
سوبین-به هر حال.....من دیگه میرم.....فقط میخواستم ببینم حالت چه جوره:|به هر حال.....تو باید خوشحال باشی که مارلی دیگه دوست دختر تو هست.....خداحافظ:|
رفت بیرون و منم رفتم سمت اتاقم که مارلی توش بود.در زدم....«مارلی!دیگه میتونی بیای بیرون »
در رو باز کردم و رفتم توی اتاق.دیدم مارلی داره کتابی که خودم دارم مینویسمش رو میخونه^^یهو برگشت و سریع کتاب رو بست و از روی صندلیم بلند شد...
مارلی-ببخشید اگه فضولی کردم.... ولی کتاب خیلی خوبی بود.....از نظر من نویسنده اش باید خیلی معروف باشه! نویسنده اش کیه؟
یونجون-خودم^^..
مارلی یهو شوکه شد......
مارلی-من اصلا خوابم نمیاد!میای بریم بیرون ؟
یونجون-قبول
زود آماده شدم و رفتم توی پذیرایی.مارلی یه لباس اسپورت پوشید بود.خیلی خوشگل بود......
.
.
-یونجون:
وایییییی:|مارلی خیلی خوشگله!نمیتونم صورتم رو ازش دور کنم.....دست خودم نبود......یهو لبم رو گزاشتم رو لب مارلی°~°
.
.
-مارلی:
یونجون لبش رو گزاشت روی لبم!...نزدیک بود از استرس بمیرم.لبش رو برداشت.منم سریع پاشدم و به میز خیره شدم.زیر چشمی داشتم یونجون رو نگاه میکردم، داشت لبخند میزد.بعد یهو بلند شد و دستم رو گرفت و برد روی مبل تا بشینم.اصلا حواسم بهش نبود!یهو به خودم اومدم دیدم روی میل نشستم و یونجون کنار نشسته و بهم خیره شده.....
یونجون-تو که از کفش پاشنه بلند و دامن و لباس های مجلسی بدت میومد؟ چطور الان پوشیدیشون؟
مارلی-آخه اون لباسام کثیف بودن!
یونجون-به هر حال! من از این تیپن خوشم میاد!سعی کن که از این به بعد با این تیپ بیا بیرون پیشی خانم!
یهو صورتم رو برگردوندم........صورتمون خیلی بهم نزدیک بود......
مارلی-به تو چه که من با چی بیام؟
یونجون- بهتره به حرفم گوش کنی!
مارلی-اگه نکنم؟!.....
یونجون-بعدا میفهمی!
.
.
-یونجون:
یهو صدای زنگ اومد.....رفتم و توی آیفون دیدم که سوبین هست!......سریع به مارلی گفتم که بره تو اتاق و تا وقتی نگفتم نیاد بیرون!در رو باز کردم.....سوبین با یه چهره عصبانی اومد تو و رفت روی مبل نشست.....آخه چرا هر کی میاد توی خونه اول میره روی مبل بشینه😹
یونجون-چرا اینقدر عصبانی هستی؟
سوبین-از اینکه مارلی ففط برای سواستفاده باهام قرار میزاشت......هوفففففففف!
یه لبخند زدم.....
سوبین-چرا میخندی؟؟؟...هاااا؟
یونجون-هیچی....همینجوری+_+
سوبین-به هر حال.....من دیگه میرم.....فقط میخواستم ببینم حالت چه جوره:|به هر حال.....تو باید خوشحال باشی که مارلی دیگه دوست دختر تو هست.....خداحافظ:|
رفت بیرون و منم رفتم سمت اتاقم که مارلی توش بود.در زدم....«مارلی!دیگه میتونی بیای بیرون »
در رو باز کردم و رفتم توی اتاق.دیدم مارلی داره کتابی که خودم دارم مینویسمش رو میخونه^^یهو برگشت و سریع کتاب رو بست و از روی صندلیم بلند شد...
مارلی-ببخشید اگه فضولی کردم.... ولی کتاب خیلی خوبی بود.....از نظر من نویسنده اش باید خیلی معروف باشه! نویسنده اش کیه؟
یونجون-خودم^^..
مارلی یهو شوکه شد......
مارلی-من اصلا خوابم نمیاد!میای بریم بیرون ؟
یونجون-قبول
زود آماده شدم و رفتم توی پذیرایی.مارلی یه لباس اسپورت پوشید بود.خیلی خوشگل بود......
۲۰.۱k
۲۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.