کوک:هوفففف بیا پایین ا.ت
کوک:هوفففف بیا پایین ا.ت
اجوما:ا.ت ب حرف کوک گوش کن و بیا پایین
ا.ت:نچ
کوک:باشه پس من میام!
ا.ت:···
کوک:پس نمیای پایین؟
ا.ت:ن··ولم کن الان میوفتم جیغغغغغغغ ولم کنن
کوک:انقد وول نخور میوفتی!
اجوما با دیدین اون دونفر با اون وضع با تمام وجود سمت ا.ت و کوک دوید تا مبادا بلایی سره جونکوک و ا.ت بیاد!*
اجوما:پسرم ولش کن اگه بیوفته صدمه میبینه بزارش زمین
کوک:باشه اجوما
ا.ت:(سرشو طرفی ک کوک و اجوما نباشن چرخوند)
کوک:قهر نکن بیا ناهار بخوریم
ا.ت:نمیخام
اجوما:ا.ت دخترم بیا دیگه تو ک نمیخوای رامیون های منو امتحان نکنی؟؟
ا.ت:ن ولی پیش جونکوک نمیام····اون قلبش از سنگه!
جونکوک با شنیدن اون حرف از طرف ا.ت مات و مبهوت موند····قلب سنگی؟!*
کوک:من؟ من قلبم سنگیه؟···(زیر لب)
*نههه تو قلبت سنگی نیست اون گوه خوردهههه*
اجوما:هی ا.ت سریع معذرت خواهی کن!
ا.ت:چرا؟·····حقیفت ک عذر خواهی نمیخواد
کوک:ا.ت من ···مت···متاسفم ول···ولی من(بغض)
اجوما:کوک؟ حالت خوبه؟
کوک:من······من باید برم
با شتاب سمت در رفت و محکم در رو بست!
باورش نمیشد····مگع اون چیکار کرده؟؟······اینکه تمام مدت حواسش ب همه چی بوده؟ یا اینکه میخواسته مراقب آبجی کوچولوش باشه باعث شده این لقب رو بگیره؟؟ از هیچی سر در نمیاورد···میخواست ی مدت خونه نره··· برای همین ب سمت خونه یونگی حرکت کرد*
____________________________________________________
شوگا:ک اینطور···خب حالا میخوای چیکار کنی؟
کوک:اگه زحمتی نیست میخام ی دوروز اینا پیشت بمونم! اشکالی ک نداره؟
شوگا:ن! راحت باش····من میرم بخوابم
کوک:ممنون هیونگ···باشه برو:)
شوگا:شب بخیر کوک
کوک:شب بخیر
9:۳۰صبح*
شوگا:عه بیدار شدی؟
کوک:اره(خمیازه)
شوگا:بیا صبحونه···قهوه؟
کوک:اوه اره ممنون
شوگا:دیشب اجوما ب گوشیت زنگ زد ولی خواب بودی···نگرانت بود
کوک:اومم بهش خبر میدم
شوگا:باشه
ببخشید کوتاه شد وقت ندارم😅🥸*
اجوما:ا.ت ب حرف کوک گوش کن و بیا پایین
ا.ت:نچ
کوک:باشه پس من میام!
ا.ت:···
کوک:پس نمیای پایین؟
ا.ت:ن··ولم کن الان میوفتم جیغغغغغغغ ولم کنن
کوک:انقد وول نخور میوفتی!
اجوما با دیدین اون دونفر با اون وضع با تمام وجود سمت ا.ت و کوک دوید تا مبادا بلایی سره جونکوک و ا.ت بیاد!*
اجوما:پسرم ولش کن اگه بیوفته صدمه میبینه بزارش زمین
کوک:باشه اجوما
ا.ت:(سرشو طرفی ک کوک و اجوما نباشن چرخوند)
کوک:قهر نکن بیا ناهار بخوریم
ا.ت:نمیخام
اجوما:ا.ت دخترم بیا دیگه تو ک نمیخوای رامیون های منو امتحان نکنی؟؟
ا.ت:ن ولی پیش جونکوک نمیام····اون قلبش از سنگه!
جونکوک با شنیدن اون حرف از طرف ا.ت مات و مبهوت موند····قلب سنگی؟!*
کوک:من؟ من قلبم سنگیه؟···(زیر لب)
*نههه تو قلبت سنگی نیست اون گوه خوردهههه*
اجوما:هی ا.ت سریع معذرت خواهی کن!
ا.ت:چرا؟·····حقیفت ک عذر خواهی نمیخواد
کوک:ا.ت من ···مت···متاسفم ول···ولی من(بغض)
اجوما:کوک؟ حالت خوبه؟
کوک:من······من باید برم
با شتاب سمت در رفت و محکم در رو بست!
باورش نمیشد····مگع اون چیکار کرده؟؟······اینکه تمام مدت حواسش ب همه چی بوده؟ یا اینکه میخواسته مراقب آبجی کوچولوش باشه باعث شده این لقب رو بگیره؟؟ از هیچی سر در نمیاورد···میخواست ی مدت خونه نره··· برای همین ب سمت خونه یونگی حرکت کرد*
____________________________________________________
شوگا:ک اینطور···خب حالا میخوای چیکار کنی؟
کوک:اگه زحمتی نیست میخام ی دوروز اینا پیشت بمونم! اشکالی ک نداره؟
شوگا:ن! راحت باش····من میرم بخوابم
کوک:ممنون هیونگ···باشه برو:)
شوگا:شب بخیر کوک
کوک:شب بخیر
9:۳۰صبح*
شوگا:عه بیدار شدی؟
کوک:اره(خمیازه)
شوگا:بیا صبحونه···قهوه؟
کوک:اوه اره ممنون
شوگا:دیشب اجوما ب گوشیت زنگ زد ولی خواب بودی···نگرانت بود
کوک:اومم بهش خبر میدم
شوگا:باشه
ببخشید کوتاه شد وقت ندارم😅🥸*
۵.۱k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.