اگه فئودور بدزدتتون و برای نجاتتون بیاد
اگه فئودور بدزدتتون و برای نجاتتون بیاد
کاراکتر:دازای
برای نوشتنش زحمت کشیدم به مغزم فشار آوردم حمایت شه لطفا مرسی❤️🩹🫀
دازای:
کونیکیدا:همه جمع شید...ا/ت از دیروز گم شده دوربینها مداربسته نشون میدن نیکولای و فئودور دزدیدنش
آتسوشی:امکان نداره _رانپو:ا/ت دختر قویه چجوری دزدیدنش _کونیکیدا:از پشت بهش ضربه زدن و بیهوشش کردن _فوکوزاوا:دازای باید بری دنبالش
دازای که تمام مدت با نفس نفس و چشم های گرد شده به بقیه گوش میداد به خودش اومد و سری تکون داد کتش رو از روی برداشت و با سر از بقیه خدا حافظی کرد و رفت
فئودور و نیکولای کلی شکنجت کرده بودن تا اطلاعاتی که از آژانس داری رو بهشون بگی ولی تو حرف نزده بودی
فئودور:زود باش حرفففففف بزن لعنتی
با ضربه چوب بیسبال توسط نیکولای به سرت ،سرت کیج رفت و شروع به خونریزی کرد
نیکولای:هرچی میدونی بگو زود باش بازم کتک میخوا...
که با ضرب باز شدن در با لگد دازای ساکت شد به ستون رو بروی در بسته شده بودی با دیدن دازای پوزخندی زدی و از هوش رفتی
وقتی به هوش آمدی روی تخت بهداری آژانس بودی و سر دازای که از خستگی خوابش برده بود روی شکمت بود نگاهی بهش کردی و لبخند زدی به سختی دستت رو بالا آوردی و موهای دازای رو نوازش کردی
دازای چشماش روباز کرد بدون این که سرش رو تکون بده چشمای خمارش روت قفل شد بعد از چند ثانیه که به خودش آمد زود بلند شد و دستش رو روی گونهات کشید و با هول پرسید:خوبی حالت بهتره
به واکنش خندت گرفت دستش رو گرفتی و گفتی:آره
دازای:دیگه اینجوری نگرانم نکن...من...من دیگه تنهات نمیزارم... همیشه مراقبتم...م...من دوست...خب...دوست
دارما/ت...
کاراکتر:دازای
برای نوشتنش زحمت کشیدم به مغزم فشار آوردم حمایت شه لطفا مرسی❤️🩹🫀
دازای:
کونیکیدا:همه جمع شید...ا/ت از دیروز گم شده دوربینها مداربسته نشون میدن نیکولای و فئودور دزدیدنش
آتسوشی:امکان نداره _رانپو:ا/ت دختر قویه چجوری دزدیدنش _کونیکیدا:از پشت بهش ضربه زدن و بیهوشش کردن _فوکوزاوا:دازای باید بری دنبالش
دازای که تمام مدت با نفس نفس و چشم های گرد شده به بقیه گوش میداد به خودش اومد و سری تکون داد کتش رو از روی برداشت و با سر از بقیه خدا حافظی کرد و رفت
فئودور و نیکولای کلی شکنجت کرده بودن تا اطلاعاتی که از آژانس داری رو بهشون بگی ولی تو حرف نزده بودی
فئودور:زود باش حرفففففف بزن لعنتی
با ضربه چوب بیسبال توسط نیکولای به سرت ،سرت کیج رفت و شروع به خونریزی کرد
نیکولای:هرچی میدونی بگو زود باش بازم کتک میخوا...
که با ضرب باز شدن در با لگد دازای ساکت شد به ستون رو بروی در بسته شده بودی با دیدن دازای پوزخندی زدی و از هوش رفتی
وقتی به هوش آمدی روی تخت بهداری آژانس بودی و سر دازای که از خستگی خوابش برده بود روی شکمت بود نگاهی بهش کردی و لبخند زدی به سختی دستت رو بالا آوردی و موهای دازای رو نوازش کردی
دازای چشماش روباز کرد بدون این که سرش رو تکون بده چشمای خمارش روت قفل شد بعد از چند ثانیه که به خودش آمد زود بلند شد و دستش رو روی گونهات کشید و با هول پرسید:خوبی حالت بهتره
به واکنش خندت گرفت دستش رو گرفتی و گفتی:آره
دازای:دیگه اینجوری نگرانم نکن...من...من دیگه تنهات نمیزارم... همیشه مراقبتم...م...من دوست...خب...دوست
دارما/ت...
۳.۰k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.