پارت از یک شب شروع شد
پارت28= از یک شب شروع شد
یونجی پشو از خواب
یونجی: مامان خوابم میاد
آت: پشو ناحار بخور بعد بیا بخواب
یونجی:ای بابا باس
بعد ناحار
آت: من میرم بخوابم
ته: باش
یونجی: منم میام
یونجی رفت بغل مامانش خوابید ته هم اومد پیش آت و یونجی بغلشون کرد و خوابید
بیو سوجین
بعد ناحار رفتیم دراز کشیدیم داسام رو بغل کردم و خوابیدم
1ساعت بعد ( ساعت 04:00 )
---
یونجی با صدای زنگ تلفن بیدار شد
یونجی: مامان این کیه زنگ میزنه؟
آت: نمیدونم، شاید یکی از دوستاتت باشه جواب بده
یونجی با خوابآلودگی جواب داد.
یونجی: سلام؟
دوستش: سلام یونجی میای بریم پارک
یونجی: آرهه میام
یونجی به سرعت لباسشرو پوشید و به سمت آت دوید
یونجی: مامانی بچه ها برنامه ریختن برن پارک من هم قبول کردم بریم
آت: یونجیی برا چی قبول کردی من نمیتونم بیامم(عصبی) (پریوده🎀🗿)
یونجی: چرا نمیتونی (ناراحت)
آت: بااجازه کی اصلاا
یونجی باباشو بیدار میکنه
یونجی: بابا بابایی
ته با صدای خواب آلو : بله؟
یونجی: بابا میشه بریم پارک دوستام رفتن
ته: یونجی بزار بعدأ
یونجی: (گریه)
ته: یونجی بالا سرمیا هیس
یونجی: (بغض)
یونجی : مامان زنگ بزن بگو من نمیام
آت: باشه
ـ ـ ـ
یونجی میخوابه
یخورده بعد
ته بیدار میشه لباساشو میپوشه میره سر کار
ی خورده بعد هم آت بیدار میشه میره تو حال
آت: یونجی مامان کجایی
یونجی از دستشویی میاد بیرون و میره تو اتاقش آت هم میره تو اتاق یونجی
آت: یونجی حوصلت سر رفته؟
یونجی: نه
آت: نه؟
یونجی بدون جواب میخوابه
آت: عه دارم بات حرف میزنم
یونجی: ولم کن وقتی نبردیم پارک(بغض)
آت: خب نمیتونم بعدشم با کی میرفتیم؟
یونجی: با بابایی
آت: خب بابات خواب بود
یونجی: شما همیشه ی جوری فقط نه میارین(گریه) آت میاد رو تخت پیش یونجی بعد بغلش میکنه و میگه باشه ببخشید عزیزم گریه نکن دیگه منم ناراحت میشم که تلفن آت زنگ میخوره
آت: داییته. الو؟
سوجین: سلام
آت: سلام
سوجین: بگو یونجی آماده باشه میایم دنبالش
آت: کجا میرین؟؟
سوجین: میخوایم بریم دور بزنیم
آت: داسام کو؟
سوجین: اون نمیاد بچه ها رو میخوام ببرم
آت: خب بیارش اینجا پیشم منم تنهام
سوجین: باش
-قط
یونجی پشو از خواب
یونجی: مامان خوابم میاد
آت: پشو ناحار بخور بعد بیا بخواب
یونجی:ای بابا باس
بعد ناحار
آت: من میرم بخوابم
ته: باش
یونجی: منم میام
یونجی رفت بغل مامانش خوابید ته هم اومد پیش آت و یونجی بغلشون کرد و خوابید
بیو سوجین
بعد ناحار رفتیم دراز کشیدیم داسام رو بغل کردم و خوابیدم
1ساعت بعد ( ساعت 04:00 )
---
یونجی با صدای زنگ تلفن بیدار شد
یونجی: مامان این کیه زنگ میزنه؟
آت: نمیدونم، شاید یکی از دوستاتت باشه جواب بده
یونجی با خوابآلودگی جواب داد.
یونجی: سلام؟
دوستش: سلام یونجی میای بریم پارک
یونجی: آرهه میام
یونجی به سرعت لباسشرو پوشید و به سمت آت دوید
یونجی: مامانی بچه ها برنامه ریختن برن پارک من هم قبول کردم بریم
آت: یونجیی برا چی قبول کردی من نمیتونم بیامم(عصبی) (پریوده🎀🗿)
یونجی: چرا نمیتونی (ناراحت)
آت: بااجازه کی اصلاا
یونجی باباشو بیدار میکنه
یونجی: بابا بابایی
ته با صدای خواب آلو : بله؟
یونجی: بابا میشه بریم پارک دوستام رفتن
ته: یونجی بزار بعدأ
یونجی: (گریه)
ته: یونجی بالا سرمیا هیس
یونجی: (بغض)
یونجی : مامان زنگ بزن بگو من نمیام
آت: باشه
ـ ـ ـ
یونجی میخوابه
یخورده بعد
ته بیدار میشه لباساشو میپوشه میره سر کار
ی خورده بعد هم آت بیدار میشه میره تو حال
آت: یونجی مامان کجایی
یونجی از دستشویی میاد بیرون و میره تو اتاقش آت هم میره تو اتاق یونجی
آت: یونجی حوصلت سر رفته؟
یونجی: نه
آت: نه؟
یونجی بدون جواب میخوابه
آت: عه دارم بات حرف میزنم
یونجی: ولم کن وقتی نبردیم پارک(بغض)
آت: خب نمیتونم بعدشم با کی میرفتیم؟
یونجی: با بابایی
آت: خب بابات خواب بود
یونجی: شما همیشه ی جوری فقط نه میارین(گریه) آت میاد رو تخت پیش یونجی بعد بغلش میکنه و میگه باشه ببخشید عزیزم گریه نکن دیگه منم ناراحت میشم که تلفن آت زنگ میخوره
آت: داییته. الو؟
سوجین: سلام
آت: سلام
سوجین: بگو یونجی آماده باشه میایم دنبالش
آت: کجا میرین؟؟
سوجین: میخوایم بریم دور بزنیم
آت: داسام کو؟
سوجین: اون نمیاد بچه ها رو میخوام ببرم
آت: خب بیارش اینجا پیشم منم تنهام
سوجین: باش
-قط
- ۳.۹k
- ۰۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط