پارتاز یک شب شروع شد
پارت27=از یک شب شروع شد
فردا صبح باز هم با صدای گریه یونجی بیدار شدم
آت: چیشده چرا داری گریه میکنی
یونجی: دایی نمیزاره برم مدرسه(گریه)
سوجین: همین که گفتم میخوای دوباره چیزیت بشه
آت: خب تا کی
سوجین: فردا میره
یونجی: نهه نمیخوام نهه
ته: به حرف داییت گوش کن
آت: عه مگه خواب نبودی
ته: نه دراز کشیده بودم
آت: باش یونجی بیا بخواب
یونجی: بابایی من میخوام برمم
ته: جی هو هم خوابه تنها میخوای بری؟
یونجی: خب بیدارش میکمیم
ته: داییت نمیزاره
آت: بیا بخواب یونجی
بیو ات
یونجی بزور اومد خوابید بعد من اومدم پیش ته دستمو گزاشتم رو پیشونیش تبشو چک کردم که خیلی بهتر شده بود بعد همه رفتیم صبحونه خوردیم که ته گفت بریم خونه دیگه منم گفتم باش بعد وسایلامونو جمع کردیم و ته یونجی رو بغل کرد و رفتیم تو ماشین اول رفتیم سوپری تا من ی خورده خوراکی را یونجی بر دارم و بعد رسیدیم خونه
آت: ته یونجی رو بزار رو تخت
ته: نه میخوام بغلم باشه
قبول کردم و بعد رفتم واسه ناحار ی چیزی درست کنم تصمیم گرفتم کیمچی درست کنم و برای یونجی هم سیب زمینی با این که حوصله نداشتم آخه واقعا این چه اتفاقی بود برامون افتاد ح
بیو ته
سرم خیلی بهتر شده بود و خب ات خیلی حوصله نداشت فک کنم بخواطر اتفاقاییه که افتاده باید ی جوری حوصلشو بیارم سر جاش رفتم یونجی رو گزاشتم رو تخت بعد رفتم تو آشپز خونه دیدم داره غذا میپزه با این که حوصله نداره رفتم محکم از پشت بغلش کردم بعد گفتم ناراحت نباش اون اتفاق گذشته دیگه که گفت گذشته ولی اگه اتفاقی برا بچه ها میوفتاد؟ منم گفتم ما که نزاشتیم بعدشم الان همه چی تموم شده ناراحت نباش که گفت ناراحت نیستم حال ندارم منم گفتم خب چرا گفت هیچی منم هی اصرارش کردم.. که گفت
آت: پریودم
من واقعا نمیدونستم چی بگمم ولی خودم اصرار کردم که بگه با دستم موهاشو که رو صورتش بود دادم پشت گوشش بعدش بغلش کردم
چند ساعت بعد
آت: ناحار امادن یونجیی پشو از خواب
فردا صبح باز هم با صدای گریه یونجی بیدار شدم
آت: چیشده چرا داری گریه میکنی
یونجی: دایی نمیزاره برم مدرسه(گریه)
سوجین: همین که گفتم میخوای دوباره چیزیت بشه
آت: خب تا کی
سوجین: فردا میره
یونجی: نهه نمیخوام نهه
ته: به حرف داییت گوش کن
آت: عه مگه خواب نبودی
ته: نه دراز کشیده بودم
آت: باش یونجی بیا بخواب
یونجی: بابایی من میخوام برمم
ته: جی هو هم خوابه تنها میخوای بری؟
یونجی: خب بیدارش میکمیم
ته: داییت نمیزاره
آت: بیا بخواب یونجی
بیو ات
یونجی بزور اومد خوابید بعد من اومدم پیش ته دستمو گزاشتم رو پیشونیش تبشو چک کردم که خیلی بهتر شده بود بعد همه رفتیم صبحونه خوردیم که ته گفت بریم خونه دیگه منم گفتم باش بعد وسایلامونو جمع کردیم و ته یونجی رو بغل کرد و رفتیم تو ماشین اول رفتیم سوپری تا من ی خورده خوراکی را یونجی بر دارم و بعد رسیدیم خونه
آت: ته یونجی رو بزار رو تخت
ته: نه میخوام بغلم باشه
قبول کردم و بعد رفتم واسه ناحار ی چیزی درست کنم تصمیم گرفتم کیمچی درست کنم و برای یونجی هم سیب زمینی با این که حوصله نداشتم آخه واقعا این چه اتفاقی بود برامون افتاد ح
بیو ته
سرم خیلی بهتر شده بود و خب ات خیلی حوصله نداشت فک کنم بخواطر اتفاقاییه که افتاده باید ی جوری حوصلشو بیارم سر جاش رفتم یونجی رو گزاشتم رو تخت بعد رفتم تو آشپز خونه دیدم داره غذا میپزه با این که حوصله نداره رفتم محکم از پشت بغلش کردم بعد گفتم ناراحت نباش اون اتفاق گذشته دیگه که گفت گذشته ولی اگه اتفاقی برا بچه ها میوفتاد؟ منم گفتم ما که نزاشتیم بعدشم الان همه چی تموم شده ناراحت نباش که گفت ناراحت نیستم حال ندارم منم گفتم خب چرا گفت هیچی منم هی اصرارش کردم.. که گفت
آت: پریودم
من واقعا نمیدونستم چی بگمم ولی خودم اصرار کردم که بگه با دستم موهاشو که رو صورتش بود دادم پشت گوشش بعدش بغلش کردم
چند ساعت بعد
آت: ناحار امادن یونجیی پشو از خواب
- ۵.۵k
- ۰۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط