عشق اجباری پارت هفتده مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_هفتده #مهدیه عسگری
وحشیانه لباسامو تو تنم جر داد که بلند زدم زیر گریه و شروع کرد به التماس کردن....
بلند و عصبانی نعره زد:اینهمه میگم دوست دارم...
اینهمه برات کار انجام میدم... ولی تو چی؟!...قدر نمیدونی....جیغ زدم:وقتی دوست ندارم مگه زوره...
محکم با پشت دست خوابوند تو دهنم که دهنم پر از خون شد....بلند داد زد:تو غلط میکنی مگه دست خودته....
بلند جیغ میزدمو کمک میخاستم ولی اون همینطوری به کارش ادامه میداد....بالاخره از روم کنار رفت و بغلم خوابید و جسم بی جونمو به آغوش کشید...
بلند زدم زیر گریه و شروع کردم به چنگ زدن به سر و صورتش.... تا خوده شب دعوا کردیم و من به حال نزار خودم گریه کردم....
چن روز گذشت و تو این چن روز انقد گریه کردم که افسرده شدم....اهورا بیشتر از هر وقت دیگه ای بهم میرسید....انگاری خودشم پشیمون بود...
تازه داشت ازش خوشم میومد....دوست داشتم بهم مهلت بده تا درمورد عقد فک کنم ولی اون همش میخاست همه چیزو با زور پیش ببره....
تو اتاقم نشسته بودم و صامت به روبرو نگاه میکرد که از پایین صدای انفجار اومد....با هول پا شدم و رفتم پایین که با دیدن صحنه روبروم بلند زدم زیر خنده و غصه های این چن روزم فراموشم شد...
اهورا کنار گاز ایستاده بود و صورتش شبیه عمو فیروز شده بود و موهاش تو هوا سیخ سیخی شده بودن....بازم داشتم میخندیدم... انقدر خندیدم که دلم درد گرفت...اونم همراه با من میخندید...یهو اومد سمتم و محکم بغلم کرد و با بغض گفت:حاضرم تیکه تیکه بشم ولی یبار دیگه بخندی...دروغ چرا من حتی با اونکارشم نسبت بهش بی میل نبودم...
می دیدم که چطور برام بی تابی میکنه...منم محکم بغلش کردم که با تعجب ازم جدا شد ولی یهو به خودش اومد و گفت:سودا عشقم یه فرصت فقط یه فرصت بهم میدی تا عشقمو بهت ثابت کنم؟!...
وحشیانه لباسامو تو تنم جر داد که بلند زدم زیر گریه و شروع کرد به التماس کردن....
بلند و عصبانی نعره زد:اینهمه میگم دوست دارم...
اینهمه برات کار انجام میدم... ولی تو چی؟!...قدر نمیدونی....جیغ زدم:وقتی دوست ندارم مگه زوره...
محکم با پشت دست خوابوند تو دهنم که دهنم پر از خون شد....بلند داد زد:تو غلط میکنی مگه دست خودته....
بلند جیغ میزدمو کمک میخاستم ولی اون همینطوری به کارش ادامه میداد....بالاخره از روم کنار رفت و بغلم خوابید و جسم بی جونمو به آغوش کشید...
بلند زدم زیر گریه و شروع کردم به چنگ زدن به سر و صورتش.... تا خوده شب دعوا کردیم و من به حال نزار خودم گریه کردم....
چن روز گذشت و تو این چن روز انقد گریه کردم که افسرده شدم....اهورا بیشتر از هر وقت دیگه ای بهم میرسید....انگاری خودشم پشیمون بود...
تازه داشت ازش خوشم میومد....دوست داشتم بهم مهلت بده تا درمورد عقد فک کنم ولی اون همش میخاست همه چیزو با زور پیش ببره....
تو اتاقم نشسته بودم و صامت به روبرو نگاه میکرد که از پایین صدای انفجار اومد....با هول پا شدم و رفتم پایین که با دیدن صحنه روبروم بلند زدم زیر خنده و غصه های این چن روزم فراموشم شد...
اهورا کنار گاز ایستاده بود و صورتش شبیه عمو فیروز شده بود و موهاش تو هوا سیخ سیخی شده بودن....بازم داشتم میخندیدم... انقدر خندیدم که دلم درد گرفت...اونم همراه با من میخندید...یهو اومد سمتم و محکم بغلم کرد و با بغض گفت:حاضرم تیکه تیکه بشم ولی یبار دیگه بخندی...دروغ چرا من حتی با اونکارشم نسبت بهش بی میل نبودم...
می دیدم که چطور برام بی تابی میکنه...منم محکم بغلش کردم که با تعجب ازم جدا شد ولی یهو به خودش اومد و گفت:سودا عشقم یه فرصت فقط یه فرصت بهم میدی تا عشقمو بهت ثابت کنم؟!...
۵.۵k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.