عشق اجباری پارت شانزده مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_شانزده #مهدیه_عسگری
با حرص مشتی به در کوبیدم و برگشتم به پذیرایی...حوصلم سر رفت تصمیم گرفتم یکم غذا درست کنم....خدایی نگاه هم اسیر شدیم اینجا هم کلفت...خدمتکارم که این اهورا از ترس نگرفت....
که یوقت من بدست اونا فرار نکنم....
مشغول سرخ کردن مرغا بودم که دستی دور کمرم حلقه شد...از ترس هینی کشیدم که صدایی از پشتم گفت:هیس نترس عشقم منم....
نفس عمیقی کشیدم و خاستم سمتش برگردم که نزاشت..با حرص گفتم:ولم کن خفه شدم...
دیدم نه ول نمی کنه...قاشق داغ و گذاشتم رو دستش که دادش دراومد...دستاش از دورم شل شدن که از بغلش اومدم بیرون و ابروهامو به نشانه پیروزی بالا و پایین کردم و گفتم:وقتی یه چیزی بت میگم بگو چشم...با حرص نگام کرد و گفت:
حیف که دلم نمیاد وگرنه میزدم لهت میکردم.....
بعدم انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: اها راستی امروز بعد از ظهر عاقد میاد که صیغه عقد و بخونه حاضر باش....با جیغ گفتم:چی؟!...مگه شهر هرته؟!...مگ اصن من راضی ام؟؟؟....
ابرویی بالا انداخت و گفت:چرا نباید راضی باشی؟!....پسر به این همه چی تمومی گیرت میاد باید از خداتم باشه....قاشق و پرت کردم تو سینگ ظرفشویی و حمله کردم سمتش...دیگه از دستش خسته شد بودم...موهاشو میکشیدم چنگش میزدم...کتکش میزدم....یهو جوری زد زیر گوشم که دهن و دماغم پر خون شد و پرت شدم رو زمین...
با صدای بلندی زدم زیر گریه که بلند نعره زد:
دیگه خستم کردی سودا الان کاری بات میکنم که خودت التماس کنی عقدت کنم....
بعدم کولم کرد و بردم طبقه بالا تو اتاق خودش...
هرچی به شونهای پهنش مشت میزدم فایده نداشت...بردم تو اتاق و پرتم کرد رو تخت...
بعدم به سمت در رفت و قفلش کرد...کلیدشم انداخت تو جیبش...هی من عقب میرفتم و اون با لبخند خبیثی درحالی که دکمه های پیرهنشو باز میکرد میومد به سمتم و....
با حرص مشتی به در کوبیدم و برگشتم به پذیرایی...حوصلم سر رفت تصمیم گرفتم یکم غذا درست کنم....خدایی نگاه هم اسیر شدیم اینجا هم کلفت...خدمتکارم که این اهورا از ترس نگرفت....
که یوقت من بدست اونا فرار نکنم....
مشغول سرخ کردن مرغا بودم که دستی دور کمرم حلقه شد...از ترس هینی کشیدم که صدایی از پشتم گفت:هیس نترس عشقم منم....
نفس عمیقی کشیدم و خاستم سمتش برگردم که نزاشت..با حرص گفتم:ولم کن خفه شدم...
دیدم نه ول نمی کنه...قاشق داغ و گذاشتم رو دستش که دادش دراومد...دستاش از دورم شل شدن که از بغلش اومدم بیرون و ابروهامو به نشانه پیروزی بالا و پایین کردم و گفتم:وقتی یه چیزی بت میگم بگو چشم...با حرص نگام کرد و گفت:
حیف که دلم نمیاد وگرنه میزدم لهت میکردم.....
بعدم انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: اها راستی امروز بعد از ظهر عاقد میاد که صیغه عقد و بخونه حاضر باش....با جیغ گفتم:چی؟!...مگه شهر هرته؟!...مگ اصن من راضی ام؟؟؟....
ابرویی بالا انداخت و گفت:چرا نباید راضی باشی؟!....پسر به این همه چی تمومی گیرت میاد باید از خداتم باشه....قاشق و پرت کردم تو سینگ ظرفشویی و حمله کردم سمتش...دیگه از دستش خسته شد بودم...موهاشو میکشیدم چنگش میزدم...کتکش میزدم....یهو جوری زد زیر گوشم که دهن و دماغم پر خون شد و پرت شدم رو زمین...
با صدای بلندی زدم زیر گریه که بلند نعره زد:
دیگه خستم کردی سودا الان کاری بات میکنم که خودت التماس کنی عقدت کنم....
بعدم کولم کرد و بردم طبقه بالا تو اتاق خودش...
هرچی به شونهای پهنش مشت میزدم فایده نداشت...بردم تو اتاق و پرتم کرد رو تخت...
بعدم به سمت در رفت و قفلش کرد...کلیدشم انداخت تو جیبش...هی من عقب میرفتم و اون با لبخند خبیثی درحالی که دکمه های پیرهنشو باز میکرد میومد به سمتم و....
۳.۴k
۰۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.