گذشته دازای پارت ۱
رئیس مافیای بندر انگشت های پیر و چروکیده اش را به صورت استخوانی اش کشید. احساس میکرد دارد فصل پایانی سرنوشت خود را زندگی میکند. دستور داده بود به جز مهمانان ویژه، هیچکس وارد اتاق نشود. چشم های پیرمرد بیش از حد ضعیف بودند و عینکش همیشه در مبارزه ها و تمرین ها میکشست، برای همین به تاری دنیا عادت کرده بود، اما ناتوانی در دیدن تجملات داخل ساختمان آزارش میداد. صدای باز شدن در آمد و مردی با ماسک و لباس هایی ساده وارد شد. همراه او یک زن و یک کودک بودند. صورت زن پانسمان شده بود. رئیس مافیا فهمید آنها نمیخواهند هویتشان را فاش کنند. این بیاعتمادی عصبانی اش کرده بود اما میخواست آرامشش را حفظ کند تا عظمت و خونسردیاش را در چشمان قهوه ای مرد بکوبد.
_ خوش اومدید. به مستخدم ها گفتم حق ورود ندارن؛ چای روی میزه.
_ ممنون، میل نداریم.
_ می ترسید سمی باشه؟
مرد خندید.
_ ما پلی هستیم بین دولت و مافیای بندر؛ چه سودی می برید از اینکه ما رو بکشید؟!
رییس با صدای پیر و لرزانش خندید و بعد سرفه کرد.
_ اگه توی چای داروی بیهوشی ریخته باشیم و بعد چهره شما رو ببینیم چی؟
مرد از جاش بلند شد. رئیس دوباره خندید.
_ ما اومدیم به نفع هم کار کنیم، نه به ضرر هم. بفرمایید بنشینید.
مرد روی صندلی نشست. بچه تازه راه رفتن یاد گرفته بود و بعد از دو یا سه قدم راه رفتن زمین میخورد. قسمت اندکی از صورت زن که زیر باند بود، نشان میداد مضطرب و ناراحت است. مرد کیفش را باز کرد و کاغذی روی میز گذاشت.
_ این هم از مجوزی که خواسته بودید...
رئیس لبخند زد. عبور غیرقانونی یک کشتی پر از اسلحه و تجهیزات جنگی از آب غیرممکن بود، اما به لطف آن مرد که یکی از مقامات دولتی بود، کشتی میتوانست به طور قانونی وارد شود، بدون اینکه کسی پی ببرد مقصدش مافیای بندر است.
_ ممنونم. در ازای این مجوز از ما چی میخواین؟
زن یک عکس روی میز گذاشت.
_ این مرد رو بکشید.
_ کار راحتیه.
_ و یه چیز دیگه... این بچه رو بزرگ کنید.
یک قطره اشک از صورت زن روی باند ریخت.
_ اسمش سوشیم...
مرد حرف زن را قطع کرد.
_ بهتره یه اسم جدید داشته باشه تا شناسایی نشه. اسمش دازایه؛ دازای اوسامو.
#دازای #دازای_اوسامو #سگ_های_ولگرد_بانگو
_ خوش اومدید. به مستخدم ها گفتم حق ورود ندارن؛ چای روی میزه.
_ ممنون، میل نداریم.
_ می ترسید سمی باشه؟
مرد خندید.
_ ما پلی هستیم بین دولت و مافیای بندر؛ چه سودی می برید از اینکه ما رو بکشید؟!
رییس با صدای پیر و لرزانش خندید و بعد سرفه کرد.
_ اگه توی چای داروی بیهوشی ریخته باشیم و بعد چهره شما رو ببینیم چی؟
مرد از جاش بلند شد. رئیس دوباره خندید.
_ ما اومدیم به نفع هم کار کنیم، نه به ضرر هم. بفرمایید بنشینید.
مرد روی صندلی نشست. بچه تازه راه رفتن یاد گرفته بود و بعد از دو یا سه قدم راه رفتن زمین میخورد. قسمت اندکی از صورت زن که زیر باند بود، نشان میداد مضطرب و ناراحت است. مرد کیفش را باز کرد و کاغذی روی میز گذاشت.
_ این هم از مجوزی که خواسته بودید...
رئیس لبخند زد. عبور غیرقانونی یک کشتی پر از اسلحه و تجهیزات جنگی از آب غیرممکن بود، اما به لطف آن مرد که یکی از مقامات دولتی بود، کشتی میتوانست به طور قانونی وارد شود، بدون اینکه کسی پی ببرد مقصدش مافیای بندر است.
_ ممنونم. در ازای این مجوز از ما چی میخواین؟
زن یک عکس روی میز گذاشت.
_ این مرد رو بکشید.
_ کار راحتیه.
_ و یه چیز دیگه... این بچه رو بزرگ کنید.
یک قطره اشک از صورت زن روی باند ریخت.
_ اسمش سوشیم...
مرد حرف زن را قطع کرد.
_ بهتره یه اسم جدید داشته باشه تا شناسایی نشه. اسمش دازایه؛ دازای اوسامو.
#دازای #دازای_اوسامو #سگ_های_ولگرد_بانگو
۹.۳k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲