گذشته دازای پارت ۲
رییس از پنجره بیرون را نگاه کرد.
_ اینجا مافیای بندره نه یتیم خونه!
_ اما بیشتر کسایی که اینجان سگ های ولگرد بودن.
_ درسته، ولی اگه بزرگش کردیم و به درد مافیا بودن نخورد چی؟!
نور زردرنگی از دست مرد بلند شد؛ موهبتش بود. او به سمت بچه رفت و با دست به صورتش ضربه زد. نور زرد محو شد.
_ می بینی؟ موهبت دازای اینه که موهبت بقیه رو خنثی کنه
رییس شگفت زده شد و به سمت دازای رفت. داشت گریه میکرد؛ ضربه باعث خونریزی لب او شده بود. رییس دازای را از روی زمین بلند کرد و اتاق را ترک کرد. موری بیرون ایستاده بود.
_ ببرش.
همچنان که موری دور و دورتر میشد، صدای گریه دازای کمتر به گوش میرسید. رییس به اتاق برگشت و در را محکم بست.
_ حالا که شما دو نفر نمیخواین اسمتون رو به من بگین، یه اسم مستعار انتخاب کنین.
_ من کازو هستم، همسرم هم آکانه ست.
چشمهای آکانه به در بود. انگار دلش برای دازای تنگ شده بود، با اینکه فقط چند ثانیه از سپردن وی به موری میگذشت. بین زندگی سیاه و تاریکی که با کازو سپری میکرد، به دنیا آمدن سوشیما یا همان دازای، مثل مهاجرت یک پرستوی کوچک و تنها به گله گرگ ها بود. کازو همیشه مودب و آرام صحبت میکرد و بقیه برای وی احترام زیادی قائل بودند، اما فقط آکانه میدانست که او یک مجرم روانی است که حاضر است در ازای موفقیت، سر هر چیزی معامله کند، حتی پسرش. کازو هیچ وقت محبت کافی برای بزرگ کردن یک بچه را در دلش نداشت.
صدای لرزان و بم رئیس مافیای بندر آکانه را از فکر بیرون آورد.
_ خودت هم خوب میدونی دازای موهبتی داره که برای خیلی ها مفیده... مثل گنج.
_ خب؟
_ چرا این گنج رو مفت و مجانی به من دادی؟ چی میخوای؟
آکانه ساکت بود. کازو با انگشت های آفتاب سوخته اش در هوا یک ضربدر کشید.
_ بچه ای که موهبت پاک کردن آثار جرم داره رو میخوام. اسمش چی بود؟ موشیتارو؟
رئیس مافیای بندر کلافه بود. آکانه و کازو اطلاعات زیادی از مافیای بندر داشتند، اما هنوز چهره، اسم اصلی آنها و چیستی موهبتشان مخفی بود. در ذهنش موشیتارو و دازای را با هم مقایسه کرد. نگاه زیرکانه ای کرد و از اتاق بیرون رفت.
_ موری! بچه رو بیار. موهبت دارها... همه موهبت هاتون رو فعال کنید.
رئیس میخواست مطمئن شود بچه ای که به او سپرده شده چنین موهبتی دارد. موهبت ها فعال شدند؛ دازای از آدمها ترسیده بود اما رنگارنگ بودن موهبت ها باعث شد لبخند بزند. چند دقیقه بعد، دازای تمام رنگ ها را از بین برد و فقط آدمها ماندند. رئیس لبخند زد و به سمت موشیتارو رفت. اوداساکو و موشیتارو داشتند با یک اسلحه خالی بازی میکردند. رئیس دست موشیتارو را گرفت و به اتاقش برد. اعتراض در چشم های معصومانه اوداساکو دیده میشد اما کسی جرات نداشت مانع رئیس شود.
_معامله انجام میشه.
#دازای
_ اینجا مافیای بندره نه یتیم خونه!
_ اما بیشتر کسایی که اینجان سگ های ولگرد بودن.
_ درسته، ولی اگه بزرگش کردیم و به درد مافیا بودن نخورد چی؟!
نور زردرنگی از دست مرد بلند شد؛ موهبتش بود. او به سمت بچه رفت و با دست به صورتش ضربه زد. نور زرد محو شد.
_ می بینی؟ موهبت دازای اینه که موهبت بقیه رو خنثی کنه
رییس شگفت زده شد و به سمت دازای رفت. داشت گریه میکرد؛ ضربه باعث خونریزی لب او شده بود. رییس دازای را از روی زمین بلند کرد و اتاق را ترک کرد. موری بیرون ایستاده بود.
_ ببرش.
همچنان که موری دور و دورتر میشد، صدای گریه دازای کمتر به گوش میرسید. رییس به اتاق برگشت و در را محکم بست.
_ حالا که شما دو نفر نمیخواین اسمتون رو به من بگین، یه اسم مستعار انتخاب کنین.
_ من کازو هستم، همسرم هم آکانه ست.
چشمهای آکانه به در بود. انگار دلش برای دازای تنگ شده بود، با اینکه فقط چند ثانیه از سپردن وی به موری میگذشت. بین زندگی سیاه و تاریکی که با کازو سپری میکرد، به دنیا آمدن سوشیما یا همان دازای، مثل مهاجرت یک پرستوی کوچک و تنها به گله گرگ ها بود. کازو همیشه مودب و آرام صحبت میکرد و بقیه برای وی احترام زیادی قائل بودند، اما فقط آکانه میدانست که او یک مجرم روانی است که حاضر است در ازای موفقیت، سر هر چیزی معامله کند، حتی پسرش. کازو هیچ وقت محبت کافی برای بزرگ کردن یک بچه را در دلش نداشت.
صدای لرزان و بم رئیس مافیای بندر آکانه را از فکر بیرون آورد.
_ خودت هم خوب میدونی دازای موهبتی داره که برای خیلی ها مفیده... مثل گنج.
_ خب؟
_ چرا این گنج رو مفت و مجانی به من دادی؟ چی میخوای؟
آکانه ساکت بود. کازو با انگشت های آفتاب سوخته اش در هوا یک ضربدر کشید.
_ بچه ای که موهبت پاک کردن آثار جرم داره رو میخوام. اسمش چی بود؟ موشیتارو؟
رئیس مافیای بندر کلافه بود. آکانه و کازو اطلاعات زیادی از مافیای بندر داشتند، اما هنوز چهره، اسم اصلی آنها و چیستی موهبتشان مخفی بود. در ذهنش موشیتارو و دازای را با هم مقایسه کرد. نگاه زیرکانه ای کرد و از اتاق بیرون رفت.
_ موری! بچه رو بیار. موهبت دارها... همه موهبت هاتون رو فعال کنید.
رئیس میخواست مطمئن شود بچه ای که به او سپرده شده چنین موهبتی دارد. موهبت ها فعال شدند؛ دازای از آدمها ترسیده بود اما رنگارنگ بودن موهبت ها باعث شد لبخند بزند. چند دقیقه بعد، دازای تمام رنگ ها را از بین برد و فقط آدمها ماندند. رئیس لبخند زد و به سمت موشیتارو رفت. اوداساکو و موشیتارو داشتند با یک اسلحه خالی بازی میکردند. رئیس دست موشیتارو را گرفت و به اتاقش برد. اعتراض در چشم های معصومانه اوداساکو دیده میشد اما کسی جرات نداشت مانع رئیس شود.
_معامله انجام میشه.
#دازای
۹.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲