اولین رمان ــم💙📼
بخشی از این داستان :
شیراز - تابستان ِ سال ۱۳۱۰ هجری شمسی - روز یکشنبه ۲ خرداد🌱
سوالی که خیلی ذهنمو درگیر خودش
کرده بود رو میخواستم ازِش بپرسم .
برای همین برگشتم سمتش و پرسیدم : میگم آقای متیو شما تاحالا به شیراز اومده بودین ؟ آخه نه اینکه مردم میگن شما جهانگردین ! گفتم بپرسم ازتون ببینم تاحالا اومدین یا خیر؟!
یه لبخند قشنگی زد و با اون لهجهٔ انگلیسی زبان فارسی رو هجی کرد و گفت : اگر به شما لیدیِ زیبارو بگویمکه نیامدم تا به حال به این شهر ، می کنید باور حرفم را؟نمیدونم چرا از اینکه پیش من سعی میکرد فارسی حرف بزنه ذوق زده
می شدم . بحث و عوض کردم و گفتم:
میخواین بریم آرامگاه حافظ رو بهتون
نشون بدم ؟
تعجب کرد و برگشت سمتم ، پرسید :
حافظ ؟ همان شاعر ِ معروف ِ شیرازی؟چرا که نه ! همیشه آرزو داشتم من یکبار از نزدیک ببینم آنجا را .البته یکی از اشعار جناب ِ حافظ را
قبلا کرده بودم مطالعه .ابروهام از شنیدن این جملهاش بالا پرید ! ازِش پرسیدم : واقعا میگین
آقای متیو؟ میشه ازتون بخوام یکی از اشعار حافظ رو برام بخونید؟ با یک نگاهِ خاصی رو بهم کرد و با اون لهجهٔ انگلیسی گفت :
«زِ تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دائم می زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش... »
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
( اولین داستانم )
شیراز - تابستان ِ سال ۱۳۱۰ هجری شمسی - روز یکشنبه ۲ خرداد🌱
سوالی که خیلی ذهنمو درگیر خودش
کرده بود رو میخواستم ازِش بپرسم .
برای همین برگشتم سمتش و پرسیدم : میگم آقای متیو شما تاحالا به شیراز اومده بودین ؟ آخه نه اینکه مردم میگن شما جهانگردین ! گفتم بپرسم ازتون ببینم تاحالا اومدین یا خیر؟!
یه لبخند قشنگی زد و با اون لهجهٔ انگلیسی زبان فارسی رو هجی کرد و گفت : اگر به شما لیدیِ زیبارو بگویمکه نیامدم تا به حال به این شهر ، می کنید باور حرفم را؟نمیدونم چرا از اینکه پیش من سعی میکرد فارسی حرف بزنه ذوق زده
می شدم . بحث و عوض کردم و گفتم:
میخواین بریم آرامگاه حافظ رو بهتون
نشون بدم ؟
تعجب کرد و برگشت سمتم ، پرسید :
حافظ ؟ همان شاعر ِ معروف ِ شیرازی؟چرا که نه ! همیشه آرزو داشتم من یکبار از نزدیک ببینم آنجا را .البته یکی از اشعار جناب ِ حافظ را
قبلا کرده بودم مطالعه .ابروهام از شنیدن این جملهاش بالا پرید ! ازِش پرسیدم : واقعا میگین
آقای متیو؟ میشه ازتون بخوام یکی از اشعار حافظ رو برام بخونید؟ با یک نگاهِ خاصی رو بهم کرد و با اون لهجهٔ انگلیسی گفت :
«زِ تاب آتش سودای عشقش
به سان دیگ دائم می زنم جوش
چو پیراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش... »
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
( اولین داستانم )
۴.۷k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.