تا حالا رفتنش به پشت کوه ها را ندیده بودم ..... نمیدانم ش
تا حالا رفتنش به پشت کوه ها را ندیده بودم ..... نمیدانم شاید هم دیده بودم اما به ان توجه نکرده ویا این حسش را درک نکرده بودم .
نوک تپه نشستم تا بهتر ببینمش ، دلم پر از حرف های نزده و چشمم پر از اشک های جاری نشده و گلویم پر از بغضی بود که نه قورت داده میشدند و نه تمامی داشتند از این حالم متنفر بودم .
اشک های گرم و مزاحمم خود به خود از چشمانم جاری شده ودلتنگیم را بشتر میکردند دلتنگی که با رفتن افتاب بشتر میشد.فک کنم او هم خسته شده بود و مثل من دلش داشت می گرفت و شور نشاط و زردی صورت زیبایش را از دست میداد و دلش مات تر میشدو به سمت نارنجی رنگی می رفت .نگاهش می کردم هر لحظه بشتر صورتش را از من مخفی میکرد و رفته رفته از من دور تر میشد و دنیایم را تاریک تر می کرد.
تا اخرین لحظه ای که توانستم نگاهش کردم و برای خودم و او اشک ریختم ، برای خودم چون کسی را ندارم و بغض خفه ام میکند و برای او که طاقت دیدن دلتنگی ام را نداشت و رفت .
#خورشید_عاشق
#نوشته_من🙂🖤
نوک تپه نشستم تا بهتر ببینمش ، دلم پر از حرف های نزده و چشمم پر از اشک های جاری نشده و گلویم پر از بغضی بود که نه قورت داده میشدند و نه تمامی داشتند از این حالم متنفر بودم .
اشک های گرم و مزاحمم خود به خود از چشمانم جاری شده ودلتنگیم را بشتر میکردند دلتنگی که با رفتن افتاب بشتر میشد.فک کنم او هم خسته شده بود و مثل من دلش داشت می گرفت و شور نشاط و زردی صورت زیبایش را از دست میداد و دلش مات تر میشدو به سمت نارنجی رنگی می رفت .نگاهش می کردم هر لحظه بشتر صورتش را از من مخفی میکرد و رفته رفته از من دور تر میشد و دنیایم را تاریک تر می کرد.
تا اخرین لحظه ای که توانستم نگاهش کردم و برای خودم و او اشک ریختم ، برای خودم چون کسی را ندارم و بغض خفه ام میکند و برای او که طاقت دیدن دلتنگی ام را نداشت و رفت .
#خورشید_عاشق
#نوشته_من🙂🖤
۲۳.۵k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱