هانول : خودت میفهمی اگه بیای
هانول : خودت میفهمی اگه بیای
به متیو نگاه کردم سرشو به معنی منفی تکون داد
ا/ت : کسی ک باید از اینجا بره شمایید نه ما ( با داد )
هانول : لجبازی نکنید نمیخوایم بهتون صدمه بزنیم
متیو : حتی فکرشم نکن ک ما با تو بیایم
هانول : .... باشه پس مجبورمون کردید
شروع کردم به شلیک با چشمای گرد شده به متیو نگاه میکردم
.........
همچنان داشتیم به هم شلیک میکردیم ... یه دستم زخمی شده بود از درد به خودم میپیچیدم
متیو : ا/ت خوبی؟ ( با داد )
بخاطر تیرایی ک میزدن صدامون به هم نمیرسید
صدام در نمیومد ولی بزور گفتم آره
وقتی تمومش کردم صدای داد اون زنه اومد
هانول : چرا لجبازی میکنید اول و آخرش ک باید بیاید بیرون ( با داد )
متیو : ما ام گفتید نمیایم نشنیدید؟
چشمم خورد به در پشتی ک یه گوشه اتاق بود به متیو نگاه کردم انگار اونم فهمید میخوام چی بگم سرشو به معنی باشه تکون داد
1..2..3
سریع دویدیم سمت در و به بیرون رفتیم هر کدوممون به یه سمت رفتیم اگه یکیمونم میتونست فرار کنه اون یکی رو هم نجات میداد داشتم میدوییدم ک احساس سوزش فوقالعاده بدی رو توی پام حس کردم افتادم زمین صدای دادم کل محوطه رو گرفت
از زبان راوی :
هانول یه پس گردنی به اون فردی ک به ا/ت تیر زده بود زد ، تهیونگ خیلی وقت بود ک رفته بود تو ماشین و اونجارو آماده میکرد برای همین اینجا نبود هانول سریع دویید سمت ا/ت دست ا/ت ک تیر خورده بود هیچ پاشم تیر خورد همینطور ازش داشت خون میرفت هانول خواست ا/تو بلند کنه ک با داد ا/ت از کارش دست کشید
ا/ت : به من دست نزن ( با داد )
هانول : چرا شما دوتا انقدر لجبازید داری از درد میمیری
ا/ت : به تو.. چه ( نفس نفس میزنه )
هانول : الان من با تو چیکار کنم دختر
ا/ت : ولم کن..بزار برم
هانول : عمرا من این همه وقت پیدات نکردم ک وقتی گیرت اوردم بزارم بری
ا/ت : تو منو...از کجا میشناسی
هانول : با کن بیا تا بهت بگم
ا/ت پوزخندی زد
ا/ت : من گولتو نمیخورم
پایان از زبان راوی
ا/ت ویو
هولش دادم و با بدبختی بلند شدم و خواستم فرار کنم پام خیلی درد داشت بخاطر همین وسط راه افتادم زمین
ا/ت : لعنتی
خواستم بلندشم ولی نمیتونستم از درد نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط فهمیدم یه پارچه جلوی دهنم گرفته شد چون نفس نفس میزدم نتونستم نفسمو نگه دارم و سریع از حال رفتم
.......
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تار بود خوب نمیدیدم روی تخت بودم اینو خوب میفهمیدم با صدایی ک از بغلم اومد بهش نگاه کردم همون زنه بود تو یه اتاق بودیم به دستم نگاه کردم پانسمان شده بود پامم همینطور سریع سرجام نشستم
هانول : نترس نترس.. کاریت ندارم ، حالت خوبه؟
ا/ت : من باید از اینجا برم
اینو زمزمه کردم و خواستم بلندشم ک پام انقدر درد گرفت ک افتادم رو زمین
ا/ت : آییی لعنت بهتون
خندیدش
هانول : من ک بهت گفتم بلند نشو خودت بلند شدی
ا/ت : از من چی میخوای؟
هانول : خب چیز زیادی نمیخوام
به متیو نگاه کردم سرشو به معنی منفی تکون داد
ا/ت : کسی ک باید از اینجا بره شمایید نه ما ( با داد )
هانول : لجبازی نکنید نمیخوایم بهتون صدمه بزنیم
متیو : حتی فکرشم نکن ک ما با تو بیایم
هانول : .... باشه پس مجبورمون کردید
شروع کردم به شلیک با چشمای گرد شده به متیو نگاه میکردم
.........
همچنان داشتیم به هم شلیک میکردیم ... یه دستم زخمی شده بود از درد به خودم میپیچیدم
متیو : ا/ت خوبی؟ ( با داد )
بخاطر تیرایی ک میزدن صدامون به هم نمیرسید
صدام در نمیومد ولی بزور گفتم آره
وقتی تمومش کردم صدای داد اون زنه اومد
هانول : چرا لجبازی میکنید اول و آخرش ک باید بیاید بیرون ( با داد )
متیو : ما ام گفتید نمیایم نشنیدید؟
چشمم خورد به در پشتی ک یه گوشه اتاق بود به متیو نگاه کردم انگار اونم فهمید میخوام چی بگم سرشو به معنی باشه تکون داد
1..2..3
سریع دویدیم سمت در و به بیرون رفتیم هر کدوممون به یه سمت رفتیم اگه یکیمونم میتونست فرار کنه اون یکی رو هم نجات میداد داشتم میدوییدم ک احساس سوزش فوقالعاده بدی رو توی پام حس کردم افتادم زمین صدای دادم کل محوطه رو گرفت
از زبان راوی :
هانول یه پس گردنی به اون فردی ک به ا/ت تیر زده بود زد ، تهیونگ خیلی وقت بود ک رفته بود تو ماشین و اونجارو آماده میکرد برای همین اینجا نبود هانول سریع دویید سمت ا/ت دست ا/ت ک تیر خورده بود هیچ پاشم تیر خورد همینطور ازش داشت خون میرفت هانول خواست ا/تو بلند کنه ک با داد ا/ت از کارش دست کشید
ا/ت : به من دست نزن ( با داد )
هانول : چرا شما دوتا انقدر لجبازید داری از درد میمیری
ا/ت : به تو.. چه ( نفس نفس میزنه )
هانول : الان من با تو چیکار کنم دختر
ا/ت : ولم کن..بزار برم
هانول : عمرا من این همه وقت پیدات نکردم ک وقتی گیرت اوردم بزارم بری
ا/ت : تو منو...از کجا میشناسی
هانول : با کن بیا تا بهت بگم
ا/ت پوزخندی زد
ا/ت : من گولتو نمیخورم
پایان از زبان راوی
ا/ت ویو
هولش دادم و با بدبختی بلند شدم و خواستم فرار کنم پام خیلی درد داشت بخاطر همین وسط راه افتادم زمین
ا/ت : لعنتی
خواستم بلندشم ولی نمیتونستم از درد نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط فهمیدم یه پارچه جلوی دهنم گرفته شد چون نفس نفس میزدم نتونستم نفسمو نگه دارم و سریع از حال رفتم
.......
وقتی چشمامو باز کردم دیدم تار بود خوب نمیدیدم روی تخت بودم اینو خوب میفهمیدم با صدایی ک از بغلم اومد بهش نگاه کردم همون زنه بود تو یه اتاق بودیم به دستم نگاه کردم پانسمان شده بود پامم همینطور سریع سرجام نشستم
هانول : نترس نترس.. کاریت ندارم ، حالت خوبه؟
ا/ت : من باید از اینجا برم
اینو زمزمه کردم و خواستم بلندشم ک پام انقدر درد گرفت ک افتادم رو زمین
ا/ت : آییی لعنت بهتون
خندیدش
هانول : من ک بهت گفتم بلند نشو خودت بلند شدی
ا/ت : از من چی میخوای؟
هانول : خب چیز زیادی نمیخوام
۱۰.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.