رئیسبار
#رئیس_بار
پارت(۲٠)
{ویو کوک}
ساعت ۱٠ صبح رسیدیم بوسان، رفتیم و یه اتاق تو هتل گرفتیم و وسایلا رو اوردیم تو اتاق، بادیگاردا دم در اتاق ایستادن،برای فردا شب یه قرار تو یه بار داشتم، برادر اون جونسوک عوضی بهم گفته بود حالا که برادرمو کشتی بیا یه معامله بکنیم، وگرنه دوباره میایم عمارتت و کارتو میسازیم، منم چاره ای جز قبول کردنش نداشتم خب، پس اومدم بوسان
[پرش زمانی به شب ساعت ۹(ویو بار)]
{ویو ا/ت}
داشتم بار رو میچرخوندم، واقعا تنهایی کار سختیه کاش قبول میکردم که یکی از بادیگاردا بهم کمک کنه، ولی خب دیگه چاره ای نیست، خیلی خسته شده بودم رفتم و پشت میز حسابداری نشستم تا نفسی تازه کنم که یه مشتری دیگه اومد، لباساش عجیب بود کلا سیاه پوشیده بود و ماسک و کلاه هم داشت توجهی نکردم و گفتم
ا/ت: سلام چیزی میخواستین؟
&:ببخشید که مزاحمتون میشم ولی تابلوی بیرون بار افتاده پایین میشه بیاین یه نگاه بهش بندازین؟
ا/ت: عااا جدی؟ چطور ممکنه، باشه بیاید با هم بریم ببینم چه اتفاقی افتاده
★: ا/ت با اون مرد ناشناس از بار رفتن بیرون، بیرون خیلی شلوغ نبود، رفتن و ا/ت دید که تابلو سر جاشه و اون مرده دروغ گفته، ا/ت پشتش به اون بود و گفت..
ا/ت: این که سر جاشه چرا الکی گفتـ...
★: حرف ا/ت نصفه موند، چون اون مرده از پشت سر یه دستمال جلو دهنش گرفت و اونو بیهوش کرد، همون موقع یه ون مشکی اومد و ا/ت رو انداختن تو ون و رفتن
{ویو کوک}
دیگه اخر شب بود، کارامو انجام دادم و برای خواب اماده شدم، که یکی برام پیامی فرستاد، نگاه که کردم دیدم جانگ مین هو برادر جونسوکه که برام یه لوکیشن فرستاده و گفته: شرط بندی تو این مکان فردا شب ساعت ۸ انجام میشه دیر نکنی، گوشی رو خاموش کردم و خوابیدم
...
پارت(۲٠)
{ویو کوک}
ساعت ۱٠ صبح رسیدیم بوسان، رفتیم و یه اتاق تو هتل گرفتیم و وسایلا رو اوردیم تو اتاق، بادیگاردا دم در اتاق ایستادن،برای فردا شب یه قرار تو یه بار داشتم، برادر اون جونسوک عوضی بهم گفته بود حالا که برادرمو کشتی بیا یه معامله بکنیم، وگرنه دوباره میایم عمارتت و کارتو میسازیم، منم چاره ای جز قبول کردنش نداشتم خب، پس اومدم بوسان
[پرش زمانی به شب ساعت ۹(ویو بار)]
{ویو ا/ت}
داشتم بار رو میچرخوندم، واقعا تنهایی کار سختیه کاش قبول میکردم که یکی از بادیگاردا بهم کمک کنه، ولی خب دیگه چاره ای نیست، خیلی خسته شده بودم رفتم و پشت میز حسابداری نشستم تا نفسی تازه کنم که یه مشتری دیگه اومد، لباساش عجیب بود کلا سیاه پوشیده بود و ماسک و کلاه هم داشت توجهی نکردم و گفتم
ا/ت: سلام چیزی میخواستین؟
&:ببخشید که مزاحمتون میشم ولی تابلوی بیرون بار افتاده پایین میشه بیاین یه نگاه بهش بندازین؟
ا/ت: عااا جدی؟ چطور ممکنه، باشه بیاید با هم بریم ببینم چه اتفاقی افتاده
★: ا/ت با اون مرد ناشناس از بار رفتن بیرون، بیرون خیلی شلوغ نبود، رفتن و ا/ت دید که تابلو سر جاشه و اون مرده دروغ گفته، ا/ت پشتش به اون بود و گفت..
ا/ت: این که سر جاشه چرا الکی گفتـ...
★: حرف ا/ت نصفه موند، چون اون مرده از پشت سر یه دستمال جلو دهنش گرفت و اونو بیهوش کرد، همون موقع یه ون مشکی اومد و ا/ت رو انداختن تو ون و رفتن
{ویو کوک}
دیگه اخر شب بود، کارامو انجام دادم و برای خواب اماده شدم، که یکی برام پیامی فرستاد، نگاه که کردم دیدم جانگ مین هو برادر جونسوکه که برام یه لوکیشن فرستاده و گفته: شرط بندی تو این مکان فردا شب ساعت ۸ انجام میشه دیر نکنی، گوشی رو خاموش کردم و خوابیدم
...
- ۴.۸k
- ۱۸ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط