جمعه...
#جمعه...
شوخیِ نابجای غروب با غربت و تنهایی
آسمان قانونِ دلتنگی را میداند
همین است که میبارد
و میبارد
و میبارد
مجالی باشد
زیرِ سایبانِ سنگینِ روزگار
پیراهنم را هزار پاره کنم
بیتابانه
بر زخمهای این تنِ غریب
بر درکِ خاموش ذهن از فاصله
بر تصورِ محزونِ لحظه از خداحافظی
بر دیوانهای که دست هایش بوی ویرانگی میدهند
و بر خودم
و بر روحِ خسته ی خودم
#ببارم
و ببارم
و ببارم...
شوخیِ نابجای غروب با غربت و تنهایی
آسمان قانونِ دلتنگی را میداند
همین است که میبارد
و میبارد
و میبارد
مجالی باشد
زیرِ سایبانِ سنگینِ روزگار
پیراهنم را هزار پاره کنم
بیتابانه
بر زخمهای این تنِ غریب
بر درکِ خاموش ذهن از فاصله
بر تصورِ محزونِ لحظه از خداحافظی
بر دیوانهای که دست هایش بوی ویرانگی میدهند
و بر خودم
و بر روحِ خسته ی خودم
#ببارم
و ببارم
و ببارم...
۳۰۸
۲۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.