رمان من اشتباه نویسنده ملیکاملازاده پارت سی و چهار
خونه که اجاره بود و حالا کسی نبود اجارش رو بده و با کارگری بابام و حقوق بخور نمیرش پول خورد و #خوراک هم بزور بدست می آورد از طرفی #پول موادش هم باید می داد نمی شد تکی اون خونه زندگی کرد پس بیرون رفتیم و یک مدت کارتن خواب شدیم اما بعدش دو سه نفر از همین کارتن
خواب ها این کاروانسرا رو پیدا کردن و به ما هم گفتن دنبالشون بریم. ماهم رفتیم اما نامردند اون ها که #پدرم رو به #معتاد کردن و تا جایی پیش رفت که توی سن یازده سالگی پدرم توانایی ها نداشت. بزور با عمه ام نوکری این و اون رو می کردیم و با قسمتی از پولش مواد می خریدیم تا تو وارد زندگیم شدی ...
نگاهم کرد. توی چشم های خوشگلش اشک جمع شده بود.
**فرزاد**
-وای اتاق خیلی قشنگی هست! مال کیه؟
-مال #دختر دوستم .
با تعجب نگاهم کرد .
-دوستت #بچه هم داره؟ !
-آره یکم از من بزرگ تره.
-آها.
پنهان من می رم اتاقم.
وارد اتاق خودم شدم و ساک رو روی تخت گذاشتم اما بازش نکردم چون امشب بعد از انجام کارم باید فرار می کردم. در
کمال تعجب پندار گفت لب #دریا می ره و پنهان هم گفت می خواد استراحت کنه. این بهترین فرصت بود. به سمت در اتاقش رفتم و خو استم بازش کنم که قفل بود . می دونستم خوابش سنگین پس با در زدن نمی تونستم بیرون بکشونمش . تصمیم گرفتم از راه بالکن اتاقم وارد اتاقش بشم . وارد اتاق شدم و روی بالکن رفتم . اول به پنجره اتاقش نگاه کردم که نیمه باز بود .
اتاق پنهان بالکن نداشت . یک پام رو روی نرده گذاش تم و یکی رو بزور روی لبه پنجره ش گذاشتم .
**دانای رمان**
همینطور که به صورت دریا نزدیک تر می شد فرزاد هم خودش رو بیشتر به سمت پنجره می کشید. پدرام درگیر عطر دریا شد.
و فرزاد دستش رو به بالای پنجره گیر داد و خودش رو با یک حرکت به سمت پنجره کشید.
دست پدرام روی بند تاپ دریا رفت و از روی شونه ش کنارش زد. دریا که از خود بی خود شده بود سرش رو توی گردن پدرام فرو کرد و دستش رو وارد موهاش کرد. دست پدرام کم کم تاپ رو پایین اورد
یک دفعه به خودش اومد و به سرعت خودش رو عقب کشید. همون موقع پنهان از خواب بیدار شد و به خاطر استفاده از هوای شمالی پنجره رو کامال باز کرد که ...
حالا فرزاد روی زمین افتاده بود و خون مثل آبشار از سرش راه افتاده بود و پدرام در حالی پشت به نگاه دلخور دریا روی
تخت نشست.
**پدرام**
از دیشب دریا رو نمی دیدم و از شدت عذاب وجدان و غصه تا نزدیک صبح خوابم نبرد. صبح می خواستم همه چی رو به دریا بگم اما قبلش تصمیم گرفتم با فرزاد دیداری داشته باشم تا ببینم در چه حالیه!از طرفی واقعا دلم برای برای پندار و پنهان تنگ شده بود و همچنین باید شرایط رو جور می کردم و مدارک جمع می کردم تا قبل از رفتن طلاق دریا و حضانت نوا رو از فرزاد بگیرم
حالا می دونستم شدید دریا رو دوست دارم
خواب ها این کاروانسرا رو پیدا کردن و به ما هم گفتن دنبالشون بریم. ماهم رفتیم اما نامردند اون ها که #پدرم رو به #معتاد کردن و تا جایی پیش رفت که توی سن یازده سالگی پدرم توانایی ها نداشت. بزور با عمه ام نوکری این و اون رو می کردیم و با قسمتی از پولش مواد می خریدیم تا تو وارد زندگیم شدی ...
نگاهم کرد. توی چشم های خوشگلش اشک جمع شده بود.
**فرزاد**
-وای اتاق خیلی قشنگی هست! مال کیه؟
-مال #دختر دوستم .
با تعجب نگاهم کرد .
-دوستت #بچه هم داره؟ !
-آره یکم از من بزرگ تره.
-آها.
پنهان من می رم اتاقم.
وارد اتاق خودم شدم و ساک رو روی تخت گذاشتم اما بازش نکردم چون امشب بعد از انجام کارم باید فرار می کردم. در
کمال تعجب پندار گفت لب #دریا می ره و پنهان هم گفت می خواد استراحت کنه. این بهترین فرصت بود. به سمت در اتاقش رفتم و خو استم بازش کنم که قفل بود . می دونستم خوابش سنگین پس با در زدن نمی تونستم بیرون بکشونمش . تصمیم گرفتم از راه بالکن اتاقم وارد اتاقش بشم . وارد اتاق شدم و روی بالکن رفتم . اول به پنجره اتاقش نگاه کردم که نیمه باز بود .
اتاق پنهان بالکن نداشت . یک پام رو روی نرده گذاش تم و یکی رو بزور روی لبه پنجره ش گذاشتم .
**دانای رمان**
همینطور که به صورت دریا نزدیک تر می شد فرزاد هم خودش رو بیشتر به سمت پنجره می کشید. پدرام درگیر عطر دریا شد.
و فرزاد دستش رو به بالای پنجره گیر داد و خودش رو با یک حرکت به سمت پنجره کشید.
دست پدرام روی بند تاپ دریا رفت و از روی شونه ش کنارش زد. دریا که از خود بی خود شده بود سرش رو توی گردن پدرام فرو کرد و دستش رو وارد موهاش کرد. دست پدرام کم کم تاپ رو پایین اورد
یک دفعه به خودش اومد و به سرعت خودش رو عقب کشید. همون موقع پنهان از خواب بیدار شد و به خاطر استفاده از هوای شمالی پنجره رو کامال باز کرد که ...
حالا فرزاد روی زمین افتاده بود و خون مثل آبشار از سرش راه افتاده بود و پدرام در حالی پشت به نگاه دلخور دریا روی
تخت نشست.
**پدرام**
از دیشب دریا رو نمی دیدم و از شدت عذاب وجدان و غصه تا نزدیک صبح خوابم نبرد. صبح می خواستم همه چی رو به دریا بگم اما قبلش تصمیم گرفتم با فرزاد دیداری داشته باشم تا ببینم در چه حالیه!از طرفی واقعا دلم برای برای پندار و پنهان تنگ شده بود و همچنین باید شرایط رو جور می کردم و مدارک جمع می کردم تا قبل از رفتن طلاق دریا و حضانت نوا رو از فرزاد بگیرم
حالا می دونستم شدید دریا رو دوست دارم
۳.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.