رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده
جواب نداد و من می دونستم سکوتش علامت رضایت. ساکم رو بردا شتم و یکم وسایل جمع کردم. حالا هم آرزوی سه هفته ایم برآورده می شد و هم حق این دوتا رو کف دستشون می ذاشتم. فردا بعد از ظهر وسایل رو توی ماشین چیندیم و برای پس فردا آماده شدیم. پنهان سرحال بود و می گفت به یک مسافرت خوب نیاز داشتیم؛ من هم که براش برنامه ها داشتم گذاشتم
راحت بخنده که قرار خنده اش به گریه تبدیل بشه. روز سفر پنهان یک مانتوی صورتی با شلوار و شال دودی پوشیده
بود و عینک ولی زده بود که از همیشه جذاب ترش کرده بود . من پشت فرمون نشستم و پندار کنارم و پنهان عقب .
به پیشنهاد پنهان برای سر راه کلی خوراکی گرفتیم و خودش بیشترش رو خورد اما بازهم برای ناهار جلوی یک رستوران سر راهی نگه داشتیم و باز هم اکبر جوجه سفارش داد و حسابی خورد .
-پنهان خوش اشتهایی ها !
مثل خودم شکلی برام در آورد. خندیدم و چیزی نگفتم. پندار گفت :
-توهم خوشحالی ها !
با خنده گفتم:
-به قول پنهان به ی ک مسافرت نیاز داشتیم .
دوباره راه افتادیم و پنهان با ذوق به منظره های جاده شمال نگاه می کرد. به رشت که رسیدیم مستقیم رفتیم ویال ولی
جوری دنبال آدرس می گشتم که پندار شک نکنه تا حاال اومدم. ویال دوبلکس بود و چهارتا اتاق پایین و پنج اتاق باال داشت
که همیشه برا ی دور همی های ما بود.
- داداش یک اتاق پایین داره هم بزرگ هست و هم دکور مردانه داره اون برای تو، من و پنهان هم باال می ریم .
توی دلم خدا خدا می کردم قبول کنند. پنهان گفت :
-وای نه، این همه پله باال بیام کمر داغون می شه .
-آخه فقط باال دکور دخترونه داره .
با اکراه قبول کرد به سمت اتاق مخصوص بردمش و کمکش کردم وسایلش رو داخل اتاق بذاره .
**پدرام**
در حالی که زانوهایش رو بغل گرفته بود شروع به تعریف کرد :
-یک خانواده سه نفر داشتیم. بابا و مامان و من. مادرم آدم خوبی نبود ؛ حتی خیلی شب ها خونه نمی اومد. بابا به این
کا رهاش اعتراض می کرد اما اون حتی بابا رو هم دودی کرد و خودش هم بعد سه ساله بودم که رفت و دیگه خبری ازش
نش د. پدرم من رو برداشت و به خونه عمه ام رفتیم. عمه و شوهر عمم هم معتاد بودن و شوهر عمه ام طعنه زدن به ما کار هر
روزش بود. اون هم خیر ندید و دو سا ل بعد از رفتن مامانم فوت کرد. خونه که اجاره بود و حاال کسی نبود اجارش رو بده و با
کارگری بابام و حقوق بخور نمیرش پول خورد و خوراک هم بزور بدست می آورد از طرفی پول موادش هم باید می داد
نمی شد تکی اون خونه زندگی کرد پس بیرون رفتیپ و یک مدت کارتن خواب شدیم اما بعدش دو سه نفر از همین کارتن
خواب ها این کاروانسرا رو پیدا کردن و به ما هم گفتن دنبالشون بریم. ماهم رفتیم
#ملیکاملازاده
راحت بخنده که قرار خنده اش به گریه تبدیل بشه. روز سفر پنهان یک مانتوی صورتی با شلوار و شال دودی پوشیده
بود و عینک ولی زده بود که از همیشه جذاب ترش کرده بود . من پشت فرمون نشستم و پندار کنارم و پنهان عقب .
به پیشنهاد پنهان برای سر راه کلی خوراکی گرفتیم و خودش بیشترش رو خورد اما بازهم برای ناهار جلوی یک رستوران سر راهی نگه داشتیم و باز هم اکبر جوجه سفارش داد و حسابی خورد .
-پنهان خوش اشتهایی ها !
مثل خودم شکلی برام در آورد. خندیدم و چیزی نگفتم. پندار گفت :
-توهم خوشحالی ها !
با خنده گفتم:
-به قول پنهان به ی ک مسافرت نیاز داشتیم .
دوباره راه افتادیم و پنهان با ذوق به منظره های جاده شمال نگاه می کرد. به رشت که رسیدیم مستقیم رفتیم ویال ولی
جوری دنبال آدرس می گشتم که پندار شک نکنه تا حاال اومدم. ویال دوبلکس بود و چهارتا اتاق پایین و پنج اتاق باال داشت
که همیشه برا ی دور همی های ما بود.
- داداش یک اتاق پایین داره هم بزرگ هست و هم دکور مردانه داره اون برای تو، من و پنهان هم باال می ریم .
توی دلم خدا خدا می کردم قبول کنند. پنهان گفت :
-وای نه، این همه پله باال بیام کمر داغون می شه .
-آخه فقط باال دکور دخترونه داره .
با اکراه قبول کرد به سمت اتاق مخصوص بردمش و کمکش کردم وسایلش رو داخل اتاق بذاره .
**پدرام**
در حالی که زانوهایش رو بغل گرفته بود شروع به تعریف کرد :
-یک خانواده سه نفر داشتیم. بابا و مامان و من. مادرم آدم خوبی نبود ؛ حتی خیلی شب ها خونه نمی اومد. بابا به این
کا رهاش اعتراض می کرد اما اون حتی بابا رو هم دودی کرد و خودش هم بعد سه ساله بودم که رفت و دیگه خبری ازش
نش د. پدرم من رو برداشت و به خونه عمه ام رفتیم. عمه و شوهر عمم هم معتاد بودن و شوهر عمه ام طعنه زدن به ما کار هر
روزش بود. اون هم خیر ندید و دو سا ل بعد از رفتن مامانم فوت کرد. خونه که اجاره بود و حاال کسی نبود اجارش رو بده و با
کارگری بابام و حقوق بخور نمیرش پول خورد و خوراک هم بزور بدست می آورد از طرفی پول موادش هم باید می داد
نمی شد تکی اون خونه زندگی کرد پس بیرون رفتیپ و یک مدت کارتن خواب شدیم اما بعدش دو سه نفر از همین کارتن
خواب ها این کاروانسرا رو پیدا کردن و به ما هم گفتن دنبالشون بریم. ماهم رفتیم
#ملیکاملازاده
۳.۹k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.