سفارش هارو حساب کردیم و از کافه زدیم بیرون خدا کند داداش
سفارش هارو حساب کردیم و از کافه زدیم بیرون خدا کند داداش امیرم بهم نرسد وگرنن قشقره ب پا میکند
....خانم سهرابی
برگشت همان گارسون بود همانی ک عشق ممنوعه اش بود متینانه برگشت و لبخند خجالتی زد و ارام زمزمه کرد
_بله
پسرک نزدیک شد ادکلنش تلخ بود اما ارامش بخش داشت از خود بیخود میشد ، اگر برادرش در ان وضعیت میدیدش قطعا دیگر نمیگذاشت ب مدرسه برود
گارسون:من محمد زند هستم
_خشبختم باهام کاری داشتید
استرس داشت برای ابراز علاقه اش اگر ردش کند چی اگر او را نخواهد تمام جنمش و جراتش را جمع کرد و نفسی گرفت هوای سرد کوردستان با عطر دخترک رو برویش ب مشامش خش امده بود
محمد:من فقط میخواستم بگم میشه شمارتون رو داشته باشم برای اشنایی بیشتر
الا چی بگم چی داری ک بگی دیدی نگین چقد بدبختی کسیم ک عاشقشی نمیتونی باهاش همکلام شی و مال اون بشی
_خب خب م...
پسرک با استرس و ناراحتی ب عشقش زل زد ب دختری ک از همان اوایل امدنش ب کافه دل را بهش باخت
_من
کیانا:من شمارشو بهت میدم بنویس
با خوشحالی گوشیه ایفونش را بیرون کشید و به کیانا زل زد
وقتی شماره را گرفت رو به نگین ک با استرس ب کیانا مینگرید نگاه کرد
محمد:میتونم شب بهتون زنگ بزنم
نگین از هپروت و فکر و نیال در امد و ب پسر روبرویش نگاه کرد
_خب خب اره بش
محمد ممنونی زیر لب گفت و انجا را ترک کرد و لعنت بر کیانایی ک میدانست دوستش استرس فهمیدن خانواده اش را دارد ولی باز هم بدون انکه فکر کند شماره داده بود
کیانا:اول و اخرش ک چی شب بهت زنگ زد جوابشو بده شاید این یکی شد
ارام سری تکان داد و دوباره ب راهشان ادامه دادند گذشت و گذشت با خنده با شوخی تا اینکه ماشینی جلوی پایشان ترمز کرد برادرش بود برادر خوشتیپ و مهربانش و او برای بار هزارم خداراشکر کرد ک برادرش در موقعی ک با محمد سخن میگفت از راه نرسید ،با دخترا خداحافظی کرد سوار ماشین شد
امیر:سلام بر ابجی کوچولوی خدم
_عه سر صبحی ک خیلی عصبی بودی
برادرش لبخند مردانه ای زد و گونه خواهر کوچکش را نرم بوسید
امیر:ببخشید مادمازل
_ام بهش فک میکنم
خنده های از ته دل ولی پر از دردشان فضای ماشین را در بر گرفت
........
اخیش تموم شد بگیرم بخوابم دیگه
......نگیننننن
هه بازم شروع شد از در اتاق بیرون رفتم و وارد سالن شدم
_هم چیه
بابا:بیا شام بخور
_نمیخوام خوابم میاد
پدرش از کوره در رفت و دست کوچک دخترش را در حصار دستان خودش گرفت و فشار داد با ترس به چشمان خشمگین پدرش نگاه کرد
_ولم
لرزش خفیفی ب بدنش داد و زیر مشت و لگد های محکمش گرفت اشکان مروارید مانندش روی صورت عروسکی و گردش ریختند
بابا:تا کی میخوایی اینجوری رفتار کنی تا کی میخوایی نیایی سر شام هان تا کیییی انگار تقصیر منه مامانت مرده......
ادامه دارد....
....خانم سهرابی
برگشت همان گارسون بود همانی ک عشق ممنوعه اش بود متینانه برگشت و لبخند خجالتی زد و ارام زمزمه کرد
_بله
پسرک نزدیک شد ادکلنش تلخ بود اما ارامش بخش داشت از خود بیخود میشد ، اگر برادرش در ان وضعیت میدیدش قطعا دیگر نمیگذاشت ب مدرسه برود
گارسون:من محمد زند هستم
_خشبختم باهام کاری داشتید
استرس داشت برای ابراز علاقه اش اگر ردش کند چی اگر او را نخواهد تمام جنمش و جراتش را جمع کرد و نفسی گرفت هوای سرد کوردستان با عطر دخترک رو برویش ب مشامش خش امده بود
محمد:من فقط میخواستم بگم میشه شمارتون رو داشته باشم برای اشنایی بیشتر
الا چی بگم چی داری ک بگی دیدی نگین چقد بدبختی کسیم ک عاشقشی نمیتونی باهاش همکلام شی و مال اون بشی
_خب خب م...
پسرک با استرس و ناراحتی ب عشقش زل زد ب دختری ک از همان اوایل امدنش ب کافه دل را بهش باخت
_من
کیانا:من شمارشو بهت میدم بنویس
با خوشحالی گوشیه ایفونش را بیرون کشید و به کیانا زل زد
وقتی شماره را گرفت رو به نگین ک با استرس ب کیانا مینگرید نگاه کرد
محمد:میتونم شب بهتون زنگ بزنم
نگین از هپروت و فکر و نیال در امد و ب پسر روبرویش نگاه کرد
_خب خب اره بش
محمد ممنونی زیر لب گفت و انجا را ترک کرد و لعنت بر کیانایی ک میدانست دوستش استرس فهمیدن خانواده اش را دارد ولی باز هم بدون انکه فکر کند شماره داده بود
کیانا:اول و اخرش ک چی شب بهت زنگ زد جوابشو بده شاید این یکی شد
ارام سری تکان داد و دوباره ب راهشان ادامه دادند گذشت و گذشت با خنده با شوخی تا اینکه ماشینی جلوی پایشان ترمز کرد برادرش بود برادر خوشتیپ و مهربانش و او برای بار هزارم خداراشکر کرد ک برادرش در موقعی ک با محمد سخن میگفت از راه نرسید ،با دخترا خداحافظی کرد سوار ماشین شد
امیر:سلام بر ابجی کوچولوی خدم
_عه سر صبحی ک خیلی عصبی بودی
برادرش لبخند مردانه ای زد و گونه خواهر کوچکش را نرم بوسید
امیر:ببخشید مادمازل
_ام بهش فک میکنم
خنده های از ته دل ولی پر از دردشان فضای ماشین را در بر گرفت
........
اخیش تموم شد بگیرم بخوابم دیگه
......نگیننننن
هه بازم شروع شد از در اتاق بیرون رفتم و وارد سالن شدم
_هم چیه
بابا:بیا شام بخور
_نمیخوام خوابم میاد
پدرش از کوره در رفت و دست کوچک دخترش را در حصار دستان خودش گرفت و فشار داد با ترس به چشمان خشمگین پدرش نگاه کرد
_ولم
لرزش خفیفی ب بدنش داد و زیر مشت و لگد های محکمش گرفت اشکان مروارید مانندش روی صورت عروسکی و گردش ریختند
بابا:تا کی میخوایی اینجوری رفتار کنی تا کی میخوایی نیایی سر شام هان تا کیییی انگار تقصیر منه مامانت مرده......
ادامه دارد....
۴.۳k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.