لرزشی دارد دلم انگار دلتنگت شدم

لرزشی دارد دلم انگار دلتنگت شدم
خوب می‌دانی که من با عشوه‌ای خامت شدم

کاش می‌شد با غزل یک جرعه مهمانم کنی
نیست انگاری دلت با من ، که درمانم کنی

من که از چشمان مست تو غزل خوان گشته‌ام
هر دری را غیر تو بر روی این دل بسته‌ام

منتظر ماندم که شاید یک نظر بر من کنی
ترسم اندوه مرا از کاه چون خرمن کنی

خمره‌ای دارد دلم ، از آب انگور تو پُر
خمره را بگشودم و اشعار من شد همچو دُرّ

شد شکر ریز از لبت لب‌های گرم مست من
مثنوی سر ریز شد با یک قلم در دست من
دیدگاه ها (۳)

من برای داشتن دستهای تو ریسمان نبسته ام، دل بسته ام! همین که...

از نگاه روی تو ، دل سیر می گردد مگرآخر آدم با تو باشد ، پیر ...

همچو انار در دلمهزار دانهحسرت دارم !همچو گیلاس در سرمدو شاخه...

نم نم باران زند بر شیشه بیدارت کندیاد من اید کنارت تا که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط