رمان جذاب. نخونی از دست رفته
ࢪݦاݩ بࢪديا
بردیا یه مَرده... مردی که تو تنهایی روزی هزار بار قلبش می شکنه و خورد می شه. اما هیچ کاری نمی تونه براش بکنه، جز اینکه بهش دروغ بگه. هر روز و شب به قلبش می گه:«بالاخره یه روز چشم آهوی من بر می گرده. بازم برام می خنده و می گه: ‹‹بردیا؟! خوشگل شدم؟! ››. بازم با نگاه دریاییش دیوونه م می کنه. فقط صبر کن». اما اینا همه ش دروغه!. خودش هم خوب می دونه این انتظار پایان نداره.
بخشی از رمان:
فلش بک به گذشته: "
اشک از چشمانش سرازیر شد. دستم را از زیر چانه اش برداشتم و مشت کردم. دندان هایم را روی هم فشار می دادم:
-گریه نکن!.
چشمانم را با حرص ، لحظه ای بستم و دوباره باز کردم:
-خودم یادت می دم!.
اشکش بند آمد و با تعجب گفت:
-بلدی؟
-آره.
با ذوق گفت:
-راست می گی بردیا؟!... می تونی یادم بدی؟!.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-اگه دیگه گریه نکنی آره!.
با ذوق خندید و تند اشک هایش را با پشت دست پاک کرد:
-بیا... دیگه گریه نمی کنم!.
جزوه هایش را برداشت و مشغول ورق زدن شد. بعد از چند ثانیه آن را به سمتم گرفت و گفت:
-بیا!... از اینجا به بعد هیچی نمی فهمم.
در تمام این مدت ـ در سکوت ـ با لبخند محوی حرکات بچه گانه اش را نگاه می کردم. نگاه خیره ام را که دید، جزوه را تکان داد و گفت:
-بگیر دیگه!.
با مکث، نگاه از چشمانش گرفتم و مشغول خواندن آن صفحه شدم تا ببینم کدام مبحث را باید توضیح دهم. شروع کردم به توضیح دادن. بماند که چقدر حواسم پرت ِ چشمانی می شد که دل و دینم را برده بود؛ و فقط خدا می داند تمرکز کردن روی درس، آن لحظه چقدر سخت بود!.
نمی دانم چقدر گذشته بود که در اتاق به صدا در آمد و مامان ملیحه با یک سینی شیر و بیسکوییت داخل شد. از جا برخاستم و سینی را از دستش گرفتم:
-زحمت کشیدین.
لبخندی زد وگفت:
-زحمتی نبود مادر جون.
روی تخت نشستم و سینی را روی پایم گذاشتم. ریحانه لیوان شیری برداشت و با یک بیسکوییت مشغول خوردن شد. با دهان پر گفت:
-کی اومدی مامان؟.
مامان ملیحه: خیلی وقته... دیدم دارین درس می خونین مزاحم نشدم.
ریحانه سری تکان داد.
مامان ملیحه: یواش تر بخور دختر!...خفه می شی هااا!.
ریحانه سرش را به علامت نفی تکان داد که خندیدم و گفتم:
-کاریش نداشته باشین مامان.
مامان ملیحه سری به نشانه تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد. میلی نداشتم و بیشتر با بیسکوییت ها بازی می کردم اما ریحانه با اشتها مشغول خوردن بود. خوردنش که تمام شد گفت:
-دستت درد نکنه!... خیلی خوب توضیح دادی!.
چیزی نگفتم، خیلی سعی کردم نگاهش نکنم و موفق هم شدم. ریحانه با احتیاط پرسید:
-بردیا؟! ...
چیزی نگفتم که ادامه داد:
-از من ناراحتی؟!.
فقط سکوت کردم. از روی تخت بلند شد و از پشت سر دست هایش را دور گردنم حلقه کرد. سرش را خم کرد و با لحن بچه گانه ای گفت:
-قهلی باهام؟!.
خندیدم و گفتم:
-نه.
زمزمه وار کنار گوشم گفت:
-پس چراجوابمو نمی دی؟!
سرم را برگرداندم که نگاهم توی چشم های درشتش قفل شد. مسخ شده بودم و زبانم بند آمده بود. ریحانه با همان ولوم ـ که دلم را می لرزاند ـ ادامه داد:
-من طاقت قهرتو ندارماااا.
چند ثانیه در همان وضعیت مانده بودیم و چشم های ریحانه خمار شده بود. نفس هایم عمیق وکش دار شده بود. چشم هایم را بستم و ...
برای خواندن ادامه رمان، به لینک زیر مراجعه کنید
لینک کانال تلگرام: @romanbardiyanarjesmahmuodi
بردیا یه مَرده... مردی که تو تنهایی روزی هزار بار قلبش می شکنه و خورد می شه. اما هیچ کاری نمی تونه براش بکنه، جز اینکه بهش دروغ بگه. هر روز و شب به قلبش می گه:«بالاخره یه روز چشم آهوی من بر می گرده. بازم برام می خنده و می گه: ‹‹بردیا؟! خوشگل شدم؟! ››. بازم با نگاه دریاییش دیوونه م می کنه. فقط صبر کن». اما اینا همه ش دروغه!. خودش هم خوب می دونه این انتظار پایان نداره.
بخشی از رمان:
فلش بک به گذشته: "
اشک از چشمانش سرازیر شد. دستم را از زیر چانه اش برداشتم و مشت کردم. دندان هایم را روی هم فشار می دادم:
-گریه نکن!.
چشمانم را با حرص ، لحظه ای بستم و دوباره باز کردم:
-خودم یادت می دم!.
اشکش بند آمد و با تعجب گفت:
-بلدی؟
-آره.
با ذوق گفت:
-راست می گی بردیا؟!... می تونی یادم بدی؟!.
لبخند محوی زدم و گفتم:
-اگه دیگه گریه نکنی آره!.
با ذوق خندید و تند اشک هایش را با پشت دست پاک کرد:
-بیا... دیگه گریه نمی کنم!.
جزوه هایش را برداشت و مشغول ورق زدن شد. بعد از چند ثانیه آن را به سمتم گرفت و گفت:
-بیا!... از اینجا به بعد هیچی نمی فهمم.
در تمام این مدت ـ در سکوت ـ با لبخند محوی حرکات بچه گانه اش را نگاه می کردم. نگاه خیره ام را که دید، جزوه را تکان داد و گفت:
-بگیر دیگه!.
با مکث، نگاه از چشمانش گرفتم و مشغول خواندن آن صفحه شدم تا ببینم کدام مبحث را باید توضیح دهم. شروع کردم به توضیح دادن. بماند که چقدر حواسم پرت ِ چشمانی می شد که دل و دینم را برده بود؛ و فقط خدا می داند تمرکز کردن روی درس، آن لحظه چقدر سخت بود!.
نمی دانم چقدر گذشته بود که در اتاق به صدا در آمد و مامان ملیحه با یک سینی شیر و بیسکوییت داخل شد. از جا برخاستم و سینی را از دستش گرفتم:
-زحمت کشیدین.
لبخندی زد وگفت:
-زحمتی نبود مادر جون.
روی تخت نشستم و سینی را روی پایم گذاشتم. ریحانه لیوان شیری برداشت و با یک بیسکوییت مشغول خوردن شد. با دهان پر گفت:
-کی اومدی مامان؟.
مامان ملیحه: خیلی وقته... دیدم دارین درس می خونین مزاحم نشدم.
ریحانه سری تکان داد.
مامان ملیحه: یواش تر بخور دختر!...خفه می شی هااا!.
ریحانه سرش را به علامت نفی تکان داد که خندیدم و گفتم:
-کاریش نداشته باشین مامان.
مامان ملیحه سری به نشانه تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد. میلی نداشتم و بیشتر با بیسکوییت ها بازی می کردم اما ریحانه با اشتها مشغول خوردن بود. خوردنش که تمام شد گفت:
-دستت درد نکنه!... خیلی خوب توضیح دادی!.
چیزی نگفتم، خیلی سعی کردم نگاهش نکنم و موفق هم شدم. ریحانه با احتیاط پرسید:
-بردیا؟! ...
چیزی نگفتم که ادامه داد:
-از من ناراحتی؟!.
فقط سکوت کردم. از روی تخت بلند شد و از پشت سر دست هایش را دور گردنم حلقه کرد. سرش را خم کرد و با لحن بچه گانه ای گفت:
-قهلی باهام؟!.
خندیدم و گفتم:
-نه.
زمزمه وار کنار گوشم گفت:
-پس چراجوابمو نمی دی؟!
سرم را برگرداندم که نگاهم توی چشم های درشتش قفل شد. مسخ شده بودم و زبانم بند آمده بود. ریحانه با همان ولوم ـ که دلم را می لرزاند ـ ادامه داد:
-من طاقت قهرتو ندارماااا.
چند ثانیه در همان وضعیت مانده بودیم و چشم های ریحانه خمار شده بود. نفس هایم عمیق وکش دار شده بود. چشم هایم را بستم و ...
برای خواندن ادامه رمان، به لینک زیر مراجعه کنید
لینک کانال تلگرام: @romanbardiyanarjesmahmuodi
۲.۷k
۰۹ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.