سلام بی حوصله جان
سلام بی حوصله جان
باز من دلتنگ پیدایم شد
الآن حتما باز هم چشمهایت را تنگ کرده ای تا با دقت بخوانی نامه ی من همیشه مزاحم را...
اخمو جان امروز برای خودم دکتری شده بودم باید میبودی و میدیدی....خودم آمدم خودم را درمان کنم...برای خودم خرید تجویز کردم....رخت بر تن کردم و ترس را کنار گذاشته و راهی شدم...
بداخلاق جان مردم داخل خیابان ها واقعا انقدر شادند یا آن ها هم مثل من برای خودشان کمی بیخیالی تجویز کردند؟ اگر واقعا شادند که خب برای من همیشه غمگین عجیب است اگر هم مثل منند که از این به بعد باید برای همه شان دست تکان بدهم و بگویم سلام دکتر جان...بگذریم...
رفتم که برای خودم لباس بخرم ولی اخمو جان به اولین مغازه ای که رسیدم بلوز مردانه ای میخکوبم کرد،سرمه ای!باید به تو بیاید..اصلا مگر لباسی در این دنیا هست که اخمو جان من در آن زیبا به نظر نیاید؟اصلا این لباس را ساخته اند که تو بپوشی و زیبایش کنی...لباس را خریدم
مغازه بعدی...وای این کفش هارا ببین...چقد به این لباس می آید،شماره پای اخمو جان چند بود؟اهان یادم آمد...کفش را هم خریدم...مغازه بعدی...میدانم حوصله نداری خلاصه اش میکنم تو الآن صاحب ٣ دست بلوز و دو جفت کفش و یک کلاه و دو کراوات هستی :) عجب دکتر محشری هستم من!
اخمو جان کاش زودتر ببینمت..بخاطر خودم نمیگویم ها...من برای صبر کردن و چشم انتظاری تو به اندازه یک عمر وقت دارم..میترسم این لباس ها دمده شود و من شرمنده....باشد باشد...دستم را خواندی،میخواهم ببینمت!مگر چیز عجیبی ست؟اصلا مگر چشم های من جز تو چیز دیگری را در این دنیا میبیند؟..اخمو جان میدانم این نامه هم جوابی ندارد و میدانم بازهم نامه مینویسم ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شد این دلتنگی ها،نه اصلا...من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم!
باز من دلتنگ پیدایم شد
الآن حتما باز هم چشمهایت را تنگ کرده ای تا با دقت بخوانی نامه ی من همیشه مزاحم را...
اخمو جان امروز برای خودم دکتری شده بودم باید میبودی و میدیدی....خودم آمدم خودم را درمان کنم...برای خودم خرید تجویز کردم....رخت بر تن کردم و ترس را کنار گذاشته و راهی شدم...
بداخلاق جان مردم داخل خیابان ها واقعا انقدر شادند یا آن ها هم مثل من برای خودشان کمی بیخیالی تجویز کردند؟ اگر واقعا شادند که خب برای من همیشه غمگین عجیب است اگر هم مثل منند که از این به بعد باید برای همه شان دست تکان بدهم و بگویم سلام دکتر جان...بگذریم...
رفتم که برای خودم لباس بخرم ولی اخمو جان به اولین مغازه ای که رسیدم بلوز مردانه ای میخکوبم کرد،سرمه ای!باید به تو بیاید..اصلا مگر لباسی در این دنیا هست که اخمو جان من در آن زیبا به نظر نیاید؟اصلا این لباس را ساخته اند که تو بپوشی و زیبایش کنی...لباس را خریدم
مغازه بعدی...وای این کفش هارا ببین...چقد به این لباس می آید،شماره پای اخمو جان چند بود؟اهان یادم آمد...کفش را هم خریدم...مغازه بعدی...میدانم حوصله نداری خلاصه اش میکنم تو الآن صاحب ٣ دست بلوز و دو جفت کفش و یک کلاه و دو کراوات هستی :) عجب دکتر محشری هستم من!
اخمو جان کاش زودتر ببینمت..بخاطر خودم نمیگویم ها...من برای صبر کردن و چشم انتظاری تو به اندازه یک عمر وقت دارم..میترسم این لباس ها دمده شود و من شرمنده....باشد باشد...دستم را خواندی،میخواهم ببینمت!مگر چیز عجیبی ست؟اصلا مگر چشم های من جز تو چیز دیگری را در این دنیا میبیند؟..اخمو جان میدانم این نامه هم جوابی ندارد و میدانم بازهم نامه مینویسم ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شد این دلتنگی ها،نه اصلا...من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم!
۵.۱k
۰۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.