گفتم بالاخره که فراموشش می کنی

گفتم: بالاخره که فراموشش می کنی ...
اینجوری نمی مونه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛
با اینکه نیستن، با اینکه رفتن،
ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه
گفتم: ولی همین که نیستش، کم کم همه چی تموم میشه...
گفت: بودن بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه....
دیدگاه ها (۱۲)

‏«تمامِ صبح های سیصد و شصت روز دیگرِ سال، یک طرف و آن پنج رو...

سرگردونی؟!سرگردون!خیره شدم ب آفاقِ مغربیطُ چی میدونی!؟دلت گر...

یاد آخرین بارون سال پیش افتادم. رعد و برق زده بود، ازم پرسید...

با حرص ته سیگارشو با انگشت اشاره و شصتش به دورترین نقطه ممکن...

پارت چهاردهم!

black flower(p,293)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط