عمر:برا یاسمین ؟
عمر:برا یاسمین ؟
سارپ:فکر نکن خوشحال نشدم واقعا خوشحالم که داری دایی میشی رفیقم داره بابا میشه ولی خب اونم خواهرمه حق دارم براش ناراحت بشم
عمر:من چیزی نگفتم که معلومه حق داری
سارپ:واقعا نمیدونم این دختر پیش خودش چی فکر میکنه درسته کمکش میکرد تو کالج ولی دست کشیدم اون هنوز همونجا مونده نمیفهمه ازدواج کردن
عمر:موافقم باید باهاش حرف بزنیم
سارپ:عمر از آسیه مراقبت کنید نیترسم یاسمین کار احمقانه ای بکنه
<دوروک>
حرفاشون رو شنیدم باید از آسیه مراقبت میکردم عصابم بهم ریخت رفتم اونجا
دوروک:بجه ها برید آماده بشید میخوایم بریم بیرون
سارپ:چشم بابا دوروک
دوروک:بیا پسر
رفتم بالا و آماده شدیم یه لباس سفید با شلوار مشکی پوشیدم روی لباسم یه کت نازک مشکی گذاشتم آسیه هم لباس سفید که آستین داشت و یکم لش بود بود و یه شلوار کرمی پوشید با چکمه های بلند سفید که رو زانوش میومد بچه ها هم آماده شدن و رفتیم دریا سوار کشتی شدیم کلی بازی و فلان داشت
آسیه:عشقم بریم؟
دوروک:آسیه بچه
آسیه:دوروک مگه چیه؟یعنی چون حاملم نمیتونم برم بازی ؟واااا بیا دیگه عشقم
یه نگاه به همراه انداختم خب دکتر بود میدونست مشکلی هس یا ن اونم با نگاهش گف چیزی نیست و رفتیم ولی تو کل راه دستم رو شکم آسیه بود
اولجان:پسر نمیخوای دستت رو برداری؟
دوروک:ها؟
اولجان:داداش دستت
آسیه:اولجان شوهرمو اذیت نکن
اولجان:خطری شد
اینم از پارت چهارم رمان
امید وارم که خوشتون اومده باشه 🌈
دنبالم کنید🤩
و پست هامو لایک کنید ❤️😍
دنبال کنید خوشگلا ♥️
سارپ:فکر نکن خوشحال نشدم واقعا خوشحالم که داری دایی میشی رفیقم داره بابا میشه ولی خب اونم خواهرمه حق دارم براش ناراحت بشم
عمر:من چیزی نگفتم که معلومه حق داری
سارپ:واقعا نمیدونم این دختر پیش خودش چی فکر میکنه درسته کمکش میکرد تو کالج ولی دست کشیدم اون هنوز همونجا مونده نمیفهمه ازدواج کردن
عمر:موافقم باید باهاش حرف بزنیم
سارپ:عمر از آسیه مراقبت کنید نیترسم یاسمین کار احمقانه ای بکنه
<دوروک>
حرفاشون رو شنیدم باید از آسیه مراقبت میکردم عصابم بهم ریخت رفتم اونجا
دوروک:بجه ها برید آماده بشید میخوایم بریم بیرون
سارپ:چشم بابا دوروک
دوروک:بیا پسر
رفتم بالا و آماده شدیم یه لباس سفید با شلوار مشکی پوشیدم روی لباسم یه کت نازک مشکی گذاشتم آسیه هم لباس سفید که آستین داشت و یکم لش بود بود و یه شلوار کرمی پوشید با چکمه های بلند سفید که رو زانوش میومد بچه ها هم آماده شدن و رفتیم دریا سوار کشتی شدیم کلی بازی و فلان داشت
آسیه:عشقم بریم؟
دوروک:آسیه بچه
آسیه:دوروک مگه چیه؟یعنی چون حاملم نمیتونم برم بازی ؟واااا بیا دیگه عشقم
یه نگاه به همراه انداختم خب دکتر بود میدونست مشکلی هس یا ن اونم با نگاهش گف چیزی نیست و رفتیم ولی تو کل راه دستم رو شکم آسیه بود
اولجان:پسر نمیخوای دستت رو برداری؟
دوروک:ها؟
اولجان:داداش دستت
آسیه:اولجان شوهرمو اذیت نکن
اولجان:خطری شد
اینم از پارت چهارم رمان
امید وارم که خوشتون اومده باشه 🌈
دنبالم کنید🤩
و پست هامو لایک کنید ❤️😍
دنبال کنید خوشگلا ♥️
۲.۰k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.