قصه اینجاست که شب بودو هوا ریخت بهم

قصه اینجاست که شب بودو هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...

صاف بود آب و هوایم که دو چشمت بارید
که به یک پلک زدن آب و هوا ریخت بهم...

دست در دست خدا بودی و با آمدنم
عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم...

فاصله بین من و تو نفسی بود ولی
رفتی و وسوسه فاصله ها ریخت بهم...

قصد این بود ک عاشق بشویم اما نه
عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم...

نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار
لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم...
دیدگاه ها (۷)

....

کوری یعقوب یا رسوایی بانوی مصر ؟ اولی عشق است اما ...

زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کردهمچو تو یکسره من ترک وفا...

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیمگوش خود بر دم شش تای طرب بنها...

مرگ

( گناهکار ) ۷۶ part دامن بزرگ قرمز رنگ مو با دست هام بلند ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط