یادمه یه بار وسطِ جمعیت داشتم براش آهنگ میخوندم،
یادمه یه بار وسطِ جمعیت داشتم براش آهنگ میخوندم،
یَــواش قِر میداد و تاب میداد به تَنِش که داغِ داغ بود از مستی...
اصن دیوونهْ اونقدر مست بود که تاریک روشن حالیش نبود
میپرید هِی ماچ مینداخت روی دستا و گونه های من...
لا به لای آآآآآواز بهش گفتم "دوستت دارم"
یهویی صورتش سُرخ شد دلبر، به سُرخیِ لبو...
یه نگاه کرد به اطرافیانِمون و سرشو انداخت پایین
بعداً ها بهم گفت اون لحظه قندی بود که توی دلش آب میکردن...
اصن یادِ اون پارادوکسِ حُجب و حیاهای دخترونه و شیطنت های بچگونش که میوفتم هواشو میکنم یه جور که انگار نفس تنگ میشه و فکر نکردن بهش سخت...
دِلَم براش تنگ شده،
آخ نگم... آخ نگم برات...
دلم واسه دلبر تنگ شده، دلم واسه لبایِ سرخ و گونه های گُل انداختش زیرِ آفتاب، بدجوری، بدجوری تنگ شده
واسه وقتایی که توی بلوار تخته گـــــاز میرفتم و از ذوقِ دیوونه بازیام مشتاشو میگرفت بالا و با خوشحالی جیغ میکشید
یا واسه اون شب که دِلبر خانوم واسه اولین بار خودش پیش دستی کرد و ما رو بوسید...
اولش که نشست کنارم،
هِی زُل زد به ما، هِی هیچی نگفتیم
هِی زُل زد به مــا، هِی مـام هـیــــچی نگفتیم
یهو نَه حرفی نه هُشداری، پرید مارو جانانه بوسید و وای که چه بوسه ای بود...
اون شبِ پُر سوزِ سردِ زمستونی، یهویی واسم شد جهنم
جهنمی که دِل و دین و دنیامو سوزوند و سوزوند و الحق که شیرین ترین گناه بود...
حالا یه وقتا رو میکنم به خدا میگم "مشتی آخه تو چه کردی با من؟ بی معرفت من هرجا میرم خنده و اشکاش جلوی چشمامه..."
حالا هر شب، هرشب، تخته گاز میرم توی این شهرِ شلوغ و جای خُل شدنا و ذوق کردنای دلبر اینجا کنارَم بدجوری... خیلی خالیه
مست که میشم، دیگه نیست تا بینِ بازوهام برقصه و دلبری کنه
بی حوصله که میشم، نیست تا آروم بخَزه توی بغلم و مثه گربه، پوستِ صورتشو بکشه به تَه ریشای شلخته ی من و قربون صدقه ی اخم و عربده های ترسناکم بره
نیست تا وقتی عصبی ام هُولَم بده روی تخت و حسابی با هم کُشتی بگیریم تا اصن یـــــادم بره واسه چی، چه مرگم بود...
نیست تا لا به لای خستگی هام با دو لیوان چایی بیاد صورتشو چین بده بگه "آخــه کی مَردِ منو به این حال انداختـــِـه؟..."
نیست نیست نیست تا منه دیوونه رو آروم کنه وقتی سگِ سگـَـم...
یه بارم یادمه دلتنگی اَمونَمو بُرید، نصفه شبی زد به سرم و رفتم اون بالا بالاها، وایسادم همینجوری زُل زدم به شهری که زیرِ پام بود و زیر لب گفتم؛
"آخه تورو کجای این قصه گُم کردم که دیگه هیچوقت پیدا نشدی..."
#الی_روشنایی
یَــواش قِر میداد و تاب میداد به تَنِش که داغِ داغ بود از مستی...
اصن دیوونهْ اونقدر مست بود که تاریک روشن حالیش نبود
میپرید هِی ماچ مینداخت روی دستا و گونه های من...
لا به لای آآآآآواز بهش گفتم "دوستت دارم"
یهویی صورتش سُرخ شد دلبر، به سُرخیِ لبو...
یه نگاه کرد به اطرافیانِمون و سرشو انداخت پایین
بعداً ها بهم گفت اون لحظه قندی بود که توی دلش آب میکردن...
اصن یادِ اون پارادوکسِ حُجب و حیاهای دخترونه و شیطنت های بچگونش که میوفتم هواشو میکنم یه جور که انگار نفس تنگ میشه و فکر نکردن بهش سخت...
دِلَم براش تنگ شده،
آخ نگم... آخ نگم برات...
دلم واسه دلبر تنگ شده، دلم واسه لبایِ سرخ و گونه های گُل انداختش زیرِ آفتاب، بدجوری، بدجوری تنگ شده
واسه وقتایی که توی بلوار تخته گـــــاز میرفتم و از ذوقِ دیوونه بازیام مشتاشو میگرفت بالا و با خوشحالی جیغ میکشید
یا واسه اون شب که دِلبر خانوم واسه اولین بار خودش پیش دستی کرد و ما رو بوسید...
اولش که نشست کنارم،
هِی زُل زد به ما، هِی هیچی نگفتیم
هِی زُل زد به مــا، هِی مـام هـیــــچی نگفتیم
یهو نَه حرفی نه هُشداری، پرید مارو جانانه بوسید و وای که چه بوسه ای بود...
اون شبِ پُر سوزِ سردِ زمستونی، یهویی واسم شد جهنم
جهنمی که دِل و دین و دنیامو سوزوند و سوزوند و الحق که شیرین ترین گناه بود...
حالا یه وقتا رو میکنم به خدا میگم "مشتی آخه تو چه کردی با من؟ بی معرفت من هرجا میرم خنده و اشکاش جلوی چشمامه..."
حالا هر شب، هرشب، تخته گاز میرم توی این شهرِ شلوغ و جای خُل شدنا و ذوق کردنای دلبر اینجا کنارَم بدجوری... خیلی خالیه
مست که میشم، دیگه نیست تا بینِ بازوهام برقصه و دلبری کنه
بی حوصله که میشم، نیست تا آروم بخَزه توی بغلم و مثه گربه، پوستِ صورتشو بکشه به تَه ریشای شلخته ی من و قربون صدقه ی اخم و عربده های ترسناکم بره
نیست تا وقتی عصبی ام هُولَم بده روی تخت و حسابی با هم کُشتی بگیریم تا اصن یـــــادم بره واسه چی، چه مرگم بود...
نیست تا لا به لای خستگی هام با دو لیوان چایی بیاد صورتشو چین بده بگه "آخــه کی مَردِ منو به این حال انداختـــِـه؟..."
نیست نیست نیست تا منه دیوونه رو آروم کنه وقتی سگِ سگـَـم...
یه بارم یادمه دلتنگی اَمونَمو بُرید، نصفه شبی زد به سرم و رفتم اون بالا بالاها، وایسادم همینجوری زُل زدم به شهری که زیرِ پام بود و زیر لب گفتم؛
"آخه تورو کجای این قصه گُم کردم که دیگه هیچوقت پیدا نشدی..."
#الی_روشنایی
۴.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.