بوی نم باران و دود آتش فضای جنگل را سنگین کرده بود...
بوی نم باران و دود آتش فضای جنگل را سنگین کرده بود...
صدای رسا و جذابش از شاخ برگ جنگل میگذشت و طاق غم زده آسمان را می درید
کلام روح بخشش شور اشتیاق را در جان هر شنونده ای لبریز میکرد
جمعیت خاموش تر از سکوت چشم به لبان کوچک خان داشتند...
«مرا تهدید و تطمیع از وصول به مقصود و معشوقم باز نخواهد داشت.
بیدار باشید، فریب نخورید و در تحت لوای کلمه اتحاد و انفاق، همه چیزِ خودتان را حفظ کنید.
من راحتی و آسایش بشر و حفظ حقوق انسانیت را طالبم.
آنها که خواهان ترقی و تعالی وطنند، نباید از هیچ چیز پروا کنند.
کوهنوردی و بیابانگردی و گرسنگی و بی خوابی، هر یک سلاح درخشنده ای است که ما را در وصول به هدف، محکم تر و آبدیده تر می نماید.
ما ممکن نیست در مقابل تجاوزات دشمنان نوع بشر، بی تفاوت بمانیم و مظلومان و رنجبران بیچاره را زیر فشار ظالمان و ستمگران تنها بگذاریم.
ما با شرافت زیست کرده ایم و با شرافت مراحل انقلابی را طی کرده و با شرافت خواهیم مرد»
مرد متین و بزرگوار سرزمینم ، حس میهن پرستی را در وجودم زنده کرده بود...
حالا مصمم تر از قبل پا در رکابش بودم ، حتی بیشتر از آن موقع که بی بی با سلاح پدرم وقطار فشنگش در قاب در ایستاده بود و به من گفت : جان تو و جان میرزا...دست خدا به همراهت پسرم
و سلاح را به دستم داد...
صدای رسا و جذابش از شاخ برگ جنگل میگذشت و طاق غم زده آسمان را می درید
کلام روح بخشش شور اشتیاق را در جان هر شنونده ای لبریز میکرد
جمعیت خاموش تر از سکوت چشم به لبان کوچک خان داشتند...
«مرا تهدید و تطمیع از وصول به مقصود و معشوقم باز نخواهد داشت.
بیدار باشید، فریب نخورید و در تحت لوای کلمه اتحاد و انفاق، همه چیزِ خودتان را حفظ کنید.
من راحتی و آسایش بشر و حفظ حقوق انسانیت را طالبم.
آنها که خواهان ترقی و تعالی وطنند، نباید از هیچ چیز پروا کنند.
کوهنوردی و بیابانگردی و گرسنگی و بی خوابی، هر یک سلاح درخشنده ای است که ما را در وصول به هدف، محکم تر و آبدیده تر می نماید.
ما ممکن نیست در مقابل تجاوزات دشمنان نوع بشر، بی تفاوت بمانیم و مظلومان و رنجبران بیچاره را زیر فشار ظالمان و ستمگران تنها بگذاریم.
ما با شرافت زیست کرده ایم و با شرافت مراحل انقلابی را طی کرده و با شرافت خواهیم مرد»
مرد متین و بزرگوار سرزمینم ، حس میهن پرستی را در وجودم زنده کرده بود...
حالا مصمم تر از قبل پا در رکابش بودم ، حتی بیشتر از آن موقع که بی بی با سلاح پدرم وقطار فشنگش در قاب در ایستاده بود و به من گفت : جان تو و جان میرزا...دست خدا به همراهت پسرم
و سلاح را به دستم داد...
۲.۴k
۱۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.