صدای نقاره ها از صحن حرم می گذشت ،و بال در بال کبوترها به
صدای نقاره ها از صحن حرم میگذشت ،و بال در بال کبوترها به آسمان می رفت...
آخرین پرتو های آفتاب بر روی دیوار ها می دوید
در آن غروب ، چون برگ زرد پاییزی در نسیم روح بخش حرم ،از این صحن به آن صحن می رفتم...
تا خود را در جلو ایوان طلا یافتم...
آری عُمری گم شده بودم ...حالا خود را پیدا کرده بودم
چون کودک گم شده خود را به دامن لطفش انداختم
زبانم عاجز از حالم تا حرفی بزنم
پایم اُفتاده تر از آنکه گامی دیگر بردارم
نسیمی به یاری آمدُ دلم را به گنبدش رساند
دلم را به تکان های پرچمش سپردم ،
خاک از دلم تکاند
بغض چشمانم چو آب سقا خانه اش جاری شدُ...من ،من، من...
دیگر مَنی نبود...
آخرین پرتو های آفتاب بر روی دیوار ها می دوید
در آن غروب ، چون برگ زرد پاییزی در نسیم روح بخش حرم ،از این صحن به آن صحن می رفتم...
تا خود را در جلو ایوان طلا یافتم...
آری عُمری گم شده بودم ...حالا خود را پیدا کرده بودم
چون کودک گم شده خود را به دامن لطفش انداختم
زبانم عاجز از حالم تا حرفی بزنم
پایم اُفتاده تر از آنکه گامی دیگر بردارم
نسیمی به یاری آمدُ دلم را به گنبدش رساند
دلم را به تکان های پرچمش سپردم ،
خاک از دلم تکاند
بغض چشمانم چو آب سقا خانه اش جاری شدُ...من ،من، من...
دیگر مَنی نبود...
۵.۲k
۱۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.