تک پارتی
#تک_پارتی
غمگینه گایز
اشکام روی صورتم میریخت چی شد چی شد که اینطوری شد چیشد که همه چی تو یه اشب نابود شد
چی شد که بچهی که امروز متوجه حضورش شدم اینطوری حقیر بشه اونم جلوی پدرش
چی شد که شوهری که ⁵سال با عشق باهاش زندگی میکردم ولم کرد
همشون تویه شب
مگه امروز قرار نبود بهترین روز باشه مگه قرار نبود امروز جشن بگیریم
اشکام خیابون های سئول رو شسته شو داده بودن
هی دوباره امروز تو خاطرم برای بار هزارم مرور شد
با خوشحالی برگهی آزمایشی تو دستم گرفتم این یه معجزه بود
من الا واقعا حاملم مگه دکتر نگفته بود کا من نمیتونم حامله بشم پس چطوری
نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم
دستمو ردی شکمم کشیدم و با لبخند لب زدم
خوش آمدی به زندگی جدیدت
خوب کوچولو امروز میخوای با تو وقت بگذرونم تا بابا کوکی هم از سرکار بیاد و من این خبرو بهش بدم
تو همین هین صدای شکمم اومد که هشدار گرسنگیمو داد منم از خدا خواسته رفتم به سمت یه کافه از شانس خوبم یه صندلی تک نفره خالی کنار پنجره بود رفتم سمتش و نشستم که گارسون اومد سمتم
گ:سلام خوش اومدید
ا.ت:سلام ممنونم
گ:چی میل دارید
ا.ت:خوب عههه یه شیک توت فرنگی با کیک خیس و یه دونات توت فرنگی
گ:چشم
.............
ا.ت:وای خدا ترکیدم قند نگیرم خوبه ها
خببب الان برم یکم خرید کنم برای خودم
توی مرکز خرید داشتم قدم میزدم که یه سیسمونی فروشی نظرمو جلب کرد
منم با ذوق رفتم داخل مغازه یه کت شلوار سفید رنگ و یه پیرهن دخترونه سفید نظرمو جلب کرد به سمتشون رفتم و از فروشنده پرسیدم که اینا مناسب چند سالن اونم گفت از وقتی به دنیا میان تا ³ماهگی
من با ذوق خریدمشون
نگاه ساعتم کردم که دیرم ساعت ⁶یعنی انقدر طول کشید سوار ماشینم شدم و رفتم خونه
وارد خونه شدم که صدای خنده توی خونه میومد
متوجه یه دختر شدم که داشت با کوک میخندید
کوک متوجه من شد و با اخم روبه من گفت
کوک:تا الان کجا بودی ها
ا.ت:این دختره کیه
کوک:لیا جون زن عقدی من
ا.ت:چی
کوک:عا راستی اینا رو امضا کن
ا.ت
حرکات دست خودم نبود نه میتونسم گریه کنم و نه داد بزنم نگاه برگه های توی دستم شدم دادخواست طلاق بود.....
اون میخواست از من طلاق بگیره
به زور زبون باز کردم و گفتم
ا.ت: کوک اینا چین تو از میخوای طلاق بگیری تو ازدواج کردی کی جونگکوک جوابمو بده[داد و حالت شوک]
کوک:صداتو ببر اینا رو امضا کن و از خونم گمشو بیرون من نمیتونمبا زنی که مشکل داره و نمیتونه بچه دار بشه زندگی کنم من ارزوی پدر شدن دارم بفهم[عربده]
دخترک قصه من این دفعه مغزش بهش فرمان داد برگه هارو امضا کرد الان از هم جداشدن الان زندکی شیرین ⁵سالشون تمام....
برگهی آزمایشی پرت کرد تو صورتش و از خونه خارج شد .....
ادامه ......
غمگینه گایز
اشکام روی صورتم میریخت چی شد چی شد که اینطوری شد چیشد که همه چی تو یه اشب نابود شد
چی شد که بچهی که امروز متوجه حضورش شدم اینطوری حقیر بشه اونم جلوی پدرش
چی شد که شوهری که ⁵سال با عشق باهاش زندگی میکردم ولم کرد
همشون تویه شب
مگه امروز قرار نبود بهترین روز باشه مگه قرار نبود امروز جشن بگیریم
اشکام خیابون های سئول رو شسته شو داده بودن
هی دوباره امروز تو خاطرم برای بار هزارم مرور شد
با خوشحالی برگهی آزمایشی تو دستم گرفتم این یه معجزه بود
من الا واقعا حاملم مگه دکتر نگفته بود کا من نمیتونم حامله بشم پس چطوری
نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم
دستمو ردی شکمم کشیدم و با لبخند لب زدم
خوش آمدی به زندگی جدیدت
خوب کوچولو امروز میخوای با تو وقت بگذرونم تا بابا کوکی هم از سرکار بیاد و من این خبرو بهش بدم
تو همین هین صدای شکمم اومد که هشدار گرسنگیمو داد منم از خدا خواسته رفتم به سمت یه کافه از شانس خوبم یه صندلی تک نفره خالی کنار پنجره بود رفتم سمتش و نشستم که گارسون اومد سمتم
گ:سلام خوش اومدید
ا.ت:سلام ممنونم
گ:چی میل دارید
ا.ت:خوب عههه یه شیک توت فرنگی با کیک خیس و یه دونات توت فرنگی
گ:چشم
.............
ا.ت:وای خدا ترکیدم قند نگیرم خوبه ها
خببب الان برم یکم خرید کنم برای خودم
توی مرکز خرید داشتم قدم میزدم که یه سیسمونی فروشی نظرمو جلب کرد
منم با ذوق رفتم داخل مغازه یه کت شلوار سفید رنگ و یه پیرهن دخترونه سفید نظرمو جلب کرد به سمتشون رفتم و از فروشنده پرسیدم که اینا مناسب چند سالن اونم گفت از وقتی به دنیا میان تا ³ماهگی
من با ذوق خریدمشون
نگاه ساعتم کردم که دیرم ساعت ⁶یعنی انقدر طول کشید سوار ماشینم شدم و رفتم خونه
وارد خونه شدم که صدای خنده توی خونه میومد
متوجه یه دختر شدم که داشت با کوک میخندید
کوک متوجه من شد و با اخم روبه من گفت
کوک:تا الان کجا بودی ها
ا.ت:این دختره کیه
کوک:لیا جون زن عقدی من
ا.ت:چی
کوک:عا راستی اینا رو امضا کن
ا.ت
حرکات دست خودم نبود نه میتونسم گریه کنم و نه داد بزنم نگاه برگه های توی دستم شدم دادخواست طلاق بود.....
اون میخواست از من طلاق بگیره
به زور زبون باز کردم و گفتم
ا.ت: کوک اینا چین تو از میخوای طلاق بگیری تو ازدواج کردی کی جونگکوک جوابمو بده[داد و حالت شوک]
کوک:صداتو ببر اینا رو امضا کن و از خونم گمشو بیرون من نمیتونمبا زنی که مشکل داره و نمیتونه بچه دار بشه زندگی کنم من ارزوی پدر شدن دارم بفهم[عربده]
دخترک قصه من این دفعه مغزش بهش فرمان داد برگه هارو امضا کرد الان از هم جداشدن الان زندکی شیرین ⁵سالشون تمام....
برگهی آزمایشی پرت کرد تو صورتش و از خونه خارج شد .....
ادامه ......
۳.۴k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.