رمان غریبه آشنا
p⁹
سری نگاهم رو ازش دزدیدم و شام رو خوردم وو نشستیم و چایی خوردیم که موبایلم زنگ زد ...الو..سلام..چی...تولد ...نع نمیام...جانننن..اوکی میام..قطع کرد...
م آت : کی بود دخترم؟
ات : عامم ...دوستم بود...سولی زنگ زد گفت فردا تولد دعوتم و ته یونگ هم میاد...بازم به ته خیره شدم...دست خودم نبود.
پ آت : دخترم ؟! ات ؟!
ات : بلع
پ آت : حواست کجاست همون داره صدات میکنه
ات : عااا ببخشید نشنیدم عمو چیزی گفتید😊
پ ته : بله دخترم ...داشتیم راجب ی مسافرت حرف می زدیم راستش ... من و حالت و پدرت و مادرت قراره بریم سفر و تو و ته قراره باهم توی خونه ی ما بمونید
ات و ته : جانننن
ات : نه چیزه...
ته و آت : نمیشه منم بیام...همزمان
پ ته : متاسفانه خیر ته که شرکت داره تو هم که دانشگاه
ته : ایشششش ...چه گیری افتادیم حالا باید از ی جوجه هم مراقبت کنم😐...خب اوک حرفی نیست...
سری نگاهم رو ازش دزدیدم و شام رو خوردم وو نشستیم و چایی خوردیم که موبایلم زنگ زد ...الو..سلام..چی...تولد ...نع نمیام...جانننن..اوکی میام..قطع کرد...
م آت : کی بود دخترم؟
ات : عامم ...دوستم بود...سولی زنگ زد گفت فردا تولد دعوتم و ته یونگ هم میاد...بازم به ته خیره شدم...دست خودم نبود.
پ آت : دخترم ؟! ات ؟!
ات : بلع
پ آت : حواست کجاست همون داره صدات میکنه
ات : عااا ببخشید نشنیدم عمو چیزی گفتید😊
پ ته : بله دخترم ...داشتیم راجب ی مسافرت حرف می زدیم راستش ... من و حالت و پدرت و مادرت قراره بریم سفر و تو و ته قراره باهم توی خونه ی ما بمونید
ات و ته : جانننن
ات : نه چیزه...
ته و آت : نمیشه منم بیام...همزمان
پ ته : متاسفانه خیر ته که شرکت داره تو هم که دانشگاه
ته : ایشششش ...چه گیری افتادیم حالا باید از ی جوجه هم مراقبت کنم😐...خب اوک حرفی نیست...
- ۳.۴k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط