Black life
Black life
( Part 1)
علامت ات+
علامت سونگمین _
علامت آقای کیم £
علامت خانم کیم∆
خانم کیم در حالی که داشت روی نون تست نرم مربای توت فرنگی رو میزاشت هم زمان هم حواسش به دختر بچه یک سالش بود که شلوغی نکنه و اسیبی به خودش نزنه ولی همش یه چیزی کم بود انگار آرامش از دل خانم کیم فراری بود تا اینکه پسرک خودشو رسوند
_ مامان کمک نمیخای ؟!
∆هوم نه پسرم برو به پدرت کمک کن تو جمع کردن وسایلا
آقای کیم که دغدغه بزرگی داشت تا بتونه وسایل پیکنیک رو یه جوری تو کاپت ماشین جا بدع گوشیش زنگ خورد جواب داد:
¥ بله بفرمایید ؟
شماره ناشناسی تو صفحه گوشیش ظاهر شد کمتر پیش میومد همچین اتفاقی بیوفته
& یا مدارک رو میدی یا همین امروز زندگیتو نابود میکنم
¥ شما؟
& من وقت این حرفارو ندارم یا مدارک یا زنگیت
¥ برام مهم نیست نمیتونی کاری کنی اون مدارکا دست من نیست موقع فوت پدرم همون موقع به دست برادرم از کشور خارج شد من نمیدونم کجان ( پایان مکالمه)
_ بابااااا همه حاضریم بیا بریم دیگه دیر میشه ها
¥ باش پسرم
خانمممم نمیخوای بیای شب شد هااا
∆ اومدمممممم
سونگمین درحالی که داشت خواهر کوچیکشو حمل میکرد تا سوار ماشین بشه به این پی برد که ذهن پدرش درگیره و بهتره حواسش باشه تا دست از پا خطا نکنه
جاده سکوت بود صدای موتور ماشین از بین درختای جنگل رد میشد هوا داشت سرد تر میشد البته عادی بود چون فصل پاییز تازه از راه رسیده بود بلاخره بعد از یک ساعت رانندگی به جای مورد نظرشون رسیدن به یه کلبه چوبی کوچیک که وسط جنگل واقع شده بود و از پدر بزرگ بهشون رسیده بود
خانم کیم سبد خوراکی هارو برداشت و باز کرد چند تا شمع قدیمی رو روشن کرد و نون و مربا و میوه هارو چید روی میز همه درحال خوردن و لذت بردن از فضای دلگرم و دلنشین بودن تا اینکه
( Part 1)
علامت ات+
علامت سونگمین _
علامت آقای کیم £
علامت خانم کیم∆
خانم کیم در حالی که داشت روی نون تست نرم مربای توت فرنگی رو میزاشت هم زمان هم حواسش به دختر بچه یک سالش بود که شلوغی نکنه و اسیبی به خودش نزنه ولی همش یه چیزی کم بود انگار آرامش از دل خانم کیم فراری بود تا اینکه پسرک خودشو رسوند
_ مامان کمک نمیخای ؟!
∆هوم نه پسرم برو به پدرت کمک کن تو جمع کردن وسایلا
آقای کیم که دغدغه بزرگی داشت تا بتونه وسایل پیکنیک رو یه جوری تو کاپت ماشین جا بدع گوشیش زنگ خورد جواب داد:
¥ بله بفرمایید ؟
شماره ناشناسی تو صفحه گوشیش ظاهر شد کمتر پیش میومد همچین اتفاقی بیوفته
& یا مدارک رو میدی یا همین امروز زندگیتو نابود میکنم
¥ شما؟
& من وقت این حرفارو ندارم یا مدارک یا زنگیت
¥ برام مهم نیست نمیتونی کاری کنی اون مدارکا دست من نیست موقع فوت پدرم همون موقع به دست برادرم از کشور خارج شد من نمیدونم کجان ( پایان مکالمه)
_ بابااااا همه حاضریم بیا بریم دیگه دیر میشه ها
¥ باش پسرم
خانمممم نمیخوای بیای شب شد هااا
∆ اومدمممممم
سونگمین درحالی که داشت خواهر کوچیکشو حمل میکرد تا سوار ماشین بشه به این پی برد که ذهن پدرش درگیره و بهتره حواسش باشه تا دست از پا خطا نکنه
جاده سکوت بود صدای موتور ماشین از بین درختای جنگل رد میشد هوا داشت سرد تر میشد البته عادی بود چون فصل پاییز تازه از راه رسیده بود بلاخره بعد از یک ساعت رانندگی به جای مورد نظرشون رسیدن به یه کلبه چوبی کوچیک که وسط جنگل واقع شده بود و از پدر بزرگ بهشون رسیده بود
خانم کیم سبد خوراکی هارو برداشت و باز کرد چند تا شمع قدیمی رو روشن کرد و نون و مربا و میوه هارو چید روی میز همه درحال خوردن و لذت بردن از فضای دلگرم و دلنشین بودن تا اینکه
- ۹۷۴
- ۲۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط