ویو ات

𝓗𝓪𝓻𝓭-𝓮𝓪𝓻𝓷𝓮𝓭 𝓵𝓸𝓿𝓮
𝓟𝓪𝓻𝓽 𝟑𝟓



ویو ا/ت

حدود یه ماه از اون اتفاق گذشته بود…
ماه سختی. سنگین.
تهیونگ رو ندیده بودم… حتی یه پیام، یه صدا، یه سایه هم ازش نبود.
هرجا که می‌خواستم برم، جونگ‌کوک مثل سایه همراهم بود. نه از سر مهربونی...از ترس از دست دادن.
یه جور مراقبتی که بیشتر شبیه زندون بود تا توجه.



اون روز… دیگه خسته شده بودم. از خدمه‌ها، از بادیگاردها، از نگاه‌های سنگین و ترسیده‌شون.
یکم زرنگی به خرج دادم و از یه راه خلوت از عمارت زدم بیرون. قلبم تند می‌زد، ولی بالاخره آزاد شدم.



راه افتادم سمت رودخونه.
هوا سرد بود ولی منظره… حرف نداشت.
آب آروم می‌رفت، درختا تو باد تکون می‌خوردن، یه حس رهایی داشتم—چیزی که خیلی وقت بود تجربه نکرده بودم.


داشتم توی فکرم غرق می‌شدم که یهو...

صدای خانم بزرگ از پشت سرم اومد:
خانم بزرگ: دخترم…

قلبم از ترس تکون خورد. انگار یکی یهو منو از خواب پروند.

ا/ت: ب… بله؟
(زبانم قفل شده بود. تته‌پته‌ام وحشتناک بود.)

خانم بزرگ با قدم‌هایی آروم، اما محکم، اومد نگاهش نه خشم داشت نه قضاوتیه یه چیز عجیبی بین نگرانی و جدیت بود.

خانم بزرگ: دیدم داری از عمارت خارج می‌شی. دنبالت اومدم.
(مکث کرد. بعد با صدایی آروم‌تر گفت:)
می‌خوام یه چیزی بهت بگم.

نفس توی گلوم گیر کرد.
احساس کردم قراره حرفی بزنه که نمی‌تونم راحت ازش فرار کنم.

آروم گفتم: چی شده خانم بزرگ؟

اون نگاهش رو از رودخونه گرفت و مستقیم تو چشمای من دوخت.

خانم بزرگ:.....


ادامه دارد...


به نظرتون خانم بزرگ میخواد چی به ا/ت بگه...راهنمایی:از اینجا به بعد داستان خیلی دارک تر میشه و قراره کلا زندگی ا/ت عوض شه....و عبارت دیگه بدبخت شه😂(از خداشم باشه)
و یه چیز دیگه این فیک تموم شده است.
دیدگاه ها (۲)

تولد مبارکککک ورلد واید هندساممون🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳💖💖💖💖💖❤️❤️❤️❤️💙💙💙💙🦋🦋🦋...

𝓗𝓪𝓻𝓭-𝓮𝓪𝓻𝓷𝓮𝓭 𝓵𝓸𝓿𝓮 𝓟𝓪𝓻𝓽 𝟑𝟒ا/ت هنوز لای گریه داشت سعی می‌کرد ن...

مرگ بی پایان پارت ۳۱

"سرنوشت "p,20...زنی رو توی عمارت دیدم که بچه ی گوگولی و خجال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط