ات هنوز لای گریه داشت سعی میکرد نفسش رو کنترل کنه که در ناگهان ...
𝓗𝓪𝓻𝓭-𝓮𝓪𝓻𝓷𝓮𝓭 𝓵𝓸𝓿𝓮
𝓟𝓪𝓻𝓽 𝟑𝟒
ا/ت هنوز لای گریه داشت سعی میکرد نفسش رو کنترل کنه که در ناگهان باز شد.
کوک برگشته بود… اما نه اون کوک دادزن چند دقیقه پیش—اینیکی با چهرهای پریشون، انگار تازه از جنگ برگشته باشد.
چشمش مستقیم رفت سمت ا/ت و دستهای من که آروم موهای اون رو نوازش میکرد.
چهرهاش جمع شد.
نه از خشم…
از حسهایی که حتی خودش هم نمیفهمید.
جیمین، خیلی آروم ولی محکم، از بغل ا/ت کنار کشید تا بینشون فاصلهای امن باشه.
کوک: چرا گریه میکنه؟
(صداش لرز داشت، نه عصبانیت.)
جیمین: چون خستهست. چون درد داره. چون همهچی براش زیادیه.
(مکث)
و چون… احساس امنیت نکرده.
کوک یه لحظه مات موند.
حرفی نداشت بگه.
انگار یکی با چکش زده بود وسط سرش.
کوک قدم برداشت سمت تخت، ولی جیمین سریع جلوی راهش وایستاد.
جیمین: صبر کن.
الان فقط آرومت نمیکنه… میترسونتش.
کوک (اخم، اما شکسته): من… من فقط میخوام ببینمش.
جیمین: میبینی. ولی بدون اینکه صدا بلند کنی. بدون اینکه دستش رو بکشی. بدون اینکه چیزی رو به زور بخوای.
چند ثانیه سکوت سنگین افتاد.
سکوتی که حتی تیکتاک ساعت هم از ترسش نمیزد.
ا/ت آروم سرشو بلند کرد. نگاهش رفت سمت کوک.
چشمهایی که هنوز میلرزید… هنوز ترس داشت… اما کنجکاو بود بدونه کوک الان چیکار میکنه.
کوک نفس کشید—عمیق، سنگین.
بعد آروم گفت:
کوک: من… متأسفم.
(مکث کرد، انگار گفتن همین جمله براش سختترین کار دنیاست)
نمیخواستم… نمیخواستم بهت آسیب برسه.
جیمین زیرلب با طعنه گفت: «ولی رسوندی.»
کوک حرفی نزد. فقط کنار تخت، با فاصله، روی زمین نشست.
انگار خودش رو پایینتر از همه قرار داده بود.
صورتش تو نور کمسوی اتاق، خسته و پشیمون بود.
کوک (با صدای خیلی آروم): ا/ت… فقط… فقط یه بار نگاهم کن.
میخوام بدونم… هنوز ازم میترسی؟
ا/ت لبشو گاز گرفت. چشمهاش دوباره پر اشک شد.
اما اینبار گریهش از درد نبود…
از گمگشتگی بود.
ا/ت: من… نمیدونم باید از چی بترسم… از تو؟ از تهیونگ؟ از خودم؟ از اینجا؟
(اشک تو چشمهاش جمع شد)
من فقط… گیج شدم.
کوک آهی کشید.
سرش افتاد پایین؛ انگار دنیا روی شونههاش بود.
جیمین: خب… پس از امشب به بعد، کسی حق نداره بهش فشار بیاره. نه تو… نه تهیونگ… هیچکس.
اول باید حالش خوب شه.
کوک آروم سر تکون داد.
اما توی چشمهاش چیزی بود…
چیزی که معلوم نبود عشق بود، ترس بود یا حس از دست دادن.
ادامه دارد...
𝓟𝓪𝓻𝓽 𝟑𝟒
ا/ت هنوز لای گریه داشت سعی میکرد نفسش رو کنترل کنه که در ناگهان باز شد.
کوک برگشته بود… اما نه اون کوک دادزن چند دقیقه پیش—اینیکی با چهرهای پریشون، انگار تازه از جنگ برگشته باشد.
چشمش مستقیم رفت سمت ا/ت و دستهای من که آروم موهای اون رو نوازش میکرد.
چهرهاش جمع شد.
نه از خشم…
از حسهایی که حتی خودش هم نمیفهمید.
جیمین، خیلی آروم ولی محکم، از بغل ا/ت کنار کشید تا بینشون فاصلهای امن باشه.
کوک: چرا گریه میکنه؟
(صداش لرز داشت، نه عصبانیت.)
جیمین: چون خستهست. چون درد داره. چون همهچی براش زیادیه.
(مکث)
و چون… احساس امنیت نکرده.
کوک یه لحظه مات موند.
حرفی نداشت بگه.
انگار یکی با چکش زده بود وسط سرش.
کوک قدم برداشت سمت تخت، ولی جیمین سریع جلوی راهش وایستاد.
جیمین: صبر کن.
الان فقط آرومت نمیکنه… میترسونتش.
کوک (اخم، اما شکسته): من… من فقط میخوام ببینمش.
جیمین: میبینی. ولی بدون اینکه صدا بلند کنی. بدون اینکه دستش رو بکشی. بدون اینکه چیزی رو به زور بخوای.
چند ثانیه سکوت سنگین افتاد.
سکوتی که حتی تیکتاک ساعت هم از ترسش نمیزد.
ا/ت آروم سرشو بلند کرد. نگاهش رفت سمت کوک.
چشمهایی که هنوز میلرزید… هنوز ترس داشت… اما کنجکاو بود بدونه کوک الان چیکار میکنه.
کوک نفس کشید—عمیق، سنگین.
بعد آروم گفت:
کوک: من… متأسفم.
(مکث کرد، انگار گفتن همین جمله براش سختترین کار دنیاست)
نمیخواستم… نمیخواستم بهت آسیب برسه.
جیمین زیرلب با طعنه گفت: «ولی رسوندی.»
کوک حرفی نزد. فقط کنار تخت، با فاصله، روی زمین نشست.
انگار خودش رو پایینتر از همه قرار داده بود.
صورتش تو نور کمسوی اتاق، خسته و پشیمون بود.
کوک (با صدای خیلی آروم): ا/ت… فقط… فقط یه بار نگاهم کن.
میخوام بدونم… هنوز ازم میترسی؟
ا/ت لبشو گاز گرفت. چشمهاش دوباره پر اشک شد.
اما اینبار گریهش از درد نبود…
از گمگشتگی بود.
ا/ت: من… نمیدونم باید از چی بترسم… از تو؟ از تهیونگ؟ از خودم؟ از اینجا؟
(اشک تو چشمهاش جمع شد)
من فقط… گیج شدم.
کوک آهی کشید.
سرش افتاد پایین؛ انگار دنیا روی شونههاش بود.
جیمین: خب… پس از امشب به بعد، کسی حق نداره بهش فشار بیاره. نه تو… نه تهیونگ… هیچکس.
اول باید حالش خوب شه.
کوک آروم سر تکون داد.
اما توی چشمهاش چیزی بود…
چیزی که معلوم نبود عشق بود، ترس بود یا حس از دست دادن.
ادامه دارد...
- ۸۲۰
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط