خسته ام، دل گیرم، تنهایم… احساسِ زندانیِ در قفسی را دارم،
خستهام، دلگیرم، تنهایم… احساسِ زندانیِ در قفسی را دارم، که از فرطِ شوقِ رهایی از قفسِ کرمخاکیان، آنقدر خودش را به در و دیوار کوبید، تا سرانجام پیروز شدند… و سرانجام باور کرد… باور کرد که تمام سهمش از دنیا، همین چهار دیواری تنگ و تاریکیست که دچارش آمده، و پنداشت کوتاهیِ سقف گِلین آسمان، کوتاهیِ قامتِ اوست. باورش شد، که آنسویِ میلههای پنجره را، هرگز پیش از این ندیده و تمامِ خاطراتِ گُلها و خدا و ترانههای کودکیاش، خوابی بوده است و رویایی، گویی که هیچگاه پیش از اینها نزیسته باشد…
بیزارم، بیزارم، بیزار. از اینجا، از این قفس، از خندههای بیمعنای آدمهایی که با لبخندهای روی لب، با چهرهای آرام و معصوم، تو را زنده زنده سر میبرند..
دلِ من، گاهی انسان میخواهد… انسانی ناب، که عطر و بوی آدمی بدهد، که بتوان کنارش نشست و با او حرف زد. بی آنکه ترسید… که مبادا خنجری پشت چشمها و لبخندهایش پنهان کرده باشد…
من از اینجا میترسم، من از نقابها میترسم. من بیش از دستهای فشرده بر گلویم، از دستهایی میترسم که با دلیل مهربانند…
دلم میخواست، دنیا جور دیگری میبود… جای بهتری میبود.
دلم میخواهد کرمی باشم و زندان پیلهای باشد برای پروانه شدن، پرواز کردن، رفتن. دلم میخواهد پروانهای باشم… روحم از زندانِ تن رها، از آدمها جدا. و قدم در دنیایی میگذاشتم، که در آن قلبها در چهرهها بود و سهم هر انسانی به وسعت قلبش. حواسم باشد، هر چه آیینه خودبینی که میبینم، زود بشکنم و دیگران را با دو چشمی بینا، در ورایِ ظاهر و سیما، نه در آینه، که در زلالی اشکهایشان بنگرم. یادم باشد، دیر نیست روزی که بیاید، و زشت و زیبا، هر دو گوشت و پوستشان در زیر خروارها خاک، خوراکِ کرمها شود. یادم باشد، که یادم نرود، قلبی طلایی در قامتی از هیبتی گِلین، چقدر زیباتر و گرانتر است از قلبی سفالین و سنگی، در کالبدی طلایی.
و بدانم، همانطور که قضاوت دیگران در مورد من اشتباه است، قضاوت من نیز میتواند درست نباشد، و فراموش نکنم، ما آدمها، معمولا همیشه اشتباه قضاوت میکنیم. یادم باشد، که من انسانم. و دنیا بیارزشتر از آنیست که قلبی را بشکنم، اشکی را بریزم و دلی را برنجانم. زندگی، همین چند خاطره و یاد است، چنان باشم که برای دیگران، جایِ خالیِ خاطرات و حرفهایم، حفرهای تا ابد باقی باشد.
بیزارم، بیزارم، بیزار. از اینجا، از این قفس، از خندههای بیمعنای آدمهایی که با لبخندهای روی لب، با چهرهای آرام و معصوم، تو را زنده زنده سر میبرند..
دلِ من، گاهی انسان میخواهد… انسانی ناب، که عطر و بوی آدمی بدهد، که بتوان کنارش نشست و با او حرف زد. بی آنکه ترسید… که مبادا خنجری پشت چشمها و لبخندهایش پنهان کرده باشد…
من از اینجا میترسم، من از نقابها میترسم. من بیش از دستهای فشرده بر گلویم، از دستهایی میترسم که با دلیل مهربانند…
دلم میخواست، دنیا جور دیگری میبود… جای بهتری میبود.
دلم میخواهد کرمی باشم و زندان پیلهای باشد برای پروانه شدن، پرواز کردن، رفتن. دلم میخواهد پروانهای باشم… روحم از زندانِ تن رها، از آدمها جدا. و قدم در دنیایی میگذاشتم، که در آن قلبها در چهرهها بود و سهم هر انسانی به وسعت قلبش. حواسم باشد، هر چه آیینه خودبینی که میبینم، زود بشکنم و دیگران را با دو چشمی بینا، در ورایِ ظاهر و سیما، نه در آینه، که در زلالی اشکهایشان بنگرم. یادم باشد، دیر نیست روزی که بیاید، و زشت و زیبا، هر دو گوشت و پوستشان در زیر خروارها خاک، خوراکِ کرمها شود. یادم باشد، که یادم نرود، قلبی طلایی در قامتی از هیبتی گِلین، چقدر زیباتر و گرانتر است از قلبی سفالین و سنگی، در کالبدی طلایی.
و بدانم، همانطور که قضاوت دیگران در مورد من اشتباه است، قضاوت من نیز میتواند درست نباشد، و فراموش نکنم، ما آدمها، معمولا همیشه اشتباه قضاوت میکنیم. یادم باشد، که من انسانم. و دنیا بیارزشتر از آنیست که قلبی را بشکنم، اشکی را بریزم و دلی را برنجانم. زندگی، همین چند خاطره و یاد است، چنان باشم که برای دیگران، جایِ خالیِ خاطرات و حرفهایم، حفرهای تا ابد باقی باشد.
۱.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.