همیشه ترس داشتم از ازدواج با مردی که در گذشته
همیشه ترس داشتم از ازدواج با مردی که در گذشته
معشوقه ای داشته که
چشمانش
همچون چشمان من بوده...
میترسم،
نگاه هایم...
مژگانم...
حتی غمِ درونِ چشم هایم
او را یادِ اولین دختر زندگی اش بیندازد...
من میترسم...
میترسم لمس دستانم،
برایش بشود یادآور خاطراتی
که سالها پیش با معشوقه اش در کافه ی همیشگی شان،داشتند...
میترسم پیراهن گل دارم
یادش بیندازد
آن گلخانه ی کوچکی را که برای اولین دختر زندگی اش ساخته بود...
من...
حتی میترسم به او دوستت دارم بگویم...
میترسم دوست داشتنم
بشود
مثل
اولین دختری که وارد زندگی اش شد...
من
میترسم
از ازدواج با مردی
که قبل از من
معشوقه اش را به فراموشی سپرده...
معشوقه ای داشته که
چشمانش
همچون چشمان من بوده...
میترسم،
نگاه هایم...
مژگانم...
حتی غمِ درونِ چشم هایم
او را یادِ اولین دختر زندگی اش بیندازد...
من میترسم...
میترسم لمس دستانم،
برایش بشود یادآور خاطراتی
که سالها پیش با معشوقه اش در کافه ی همیشگی شان،داشتند...
میترسم پیراهن گل دارم
یادش بیندازد
آن گلخانه ی کوچکی را که برای اولین دختر زندگی اش ساخته بود...
من...
حتی میترسم به او دوستت دارم بگویم...
میترسم دوست داشتنم
بشود
مثل
اولین دختری که وارد زندگی اش شد...
من
میترسم
از ازدواج با مردی
که قبل از من
معشوقه اش را به فراموشی سپرده...
- ۳۵۲
- ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط