خاطراتماندگار شهیدمحمدرضادهقان

#خاطرات_ماندگار #شهید_محمدرضا_دهقان

مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم،
شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید می‌کرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت:
 وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمی‌شد، حرفش را جدی نگرفتم.
نمی‌دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط می‌شوم.
حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،‌ خانه ‌مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم.
دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ‌ام شده ‌اند.
همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می ‌زنند.
مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست.
آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست.
آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم.
بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.

راوی: مادرشهید #شهید_محمدرضا_دهقان #شهید_مدافع_حرم


#خاکیان_خدایی
دیدگاه ها (۱)

سید علی آقا قاضی (ره) :هرحقی از دیگران بر گردنت باشد ...

#ڪــلام‌شهـــید🌹 #شهــید_احــمد_ڪشوری : #بی‌تــفاوتی را از ...

به همان میزان که به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبا...

این #جمعه هم عبور کرد و ندای انا المهدی ات درعالم طنین انداز...

پارت سیزدهم!

یکی از بهترین داستان هایی که درمورد عنایت شهدا خوندم:

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط