دیشب یه خواب عجیب دیدم گفتم بنویسمش یه وقت دوستیدید.
مین یونگی:
مین یونگی بچه ای آروم و ساکت اما خر خون کلاس بود. تو ورزش و کار هاش خیلی خوب بود ، تنها مشکل این بود که او هیچ دوستی نداشت..
سه بیوک(اسم کره ای خودم) یک دختر همسن یونگی بود که برعکس او کلی دوست داشت و یونگی بخاطر همین موضوع از او متنفر بود ؛حتی یک بار هم با او صحبت نکرده بود!
یک روز سر یک امتحان همه ی دانش جویان مجبور شدن برای تحقیق و طراحی ها ، به نزدیکی ساختمانی نسبتا معروف بروند.
در اونجا سه بیوک زود تر از همه کارش تمام شد و رفت که به یکی از دوست های خودش سر بزند.
جایی که دوست او نشته بود به یونگی نزدیک بود .
سه بیوک که در حال حرف زدن با دوستش بود متوجه چند نفری شد که برای یونگی قلدری میکردن . سه بیوک اون چند نفر رو از یونگی دور کرد و پیش یونگی برگشت. اما او هیچ توجهی به اتفاقات اطراف نکرد و برگه اش رو برداشت و به معلم داد و سمت ورودی ساختمون بغلی رفت . سه بیوک دنبال او راه افتاد . نزدیک در ساختمون که شد خانمی رو دید که با یونگی صحبت میکند، به نظر مادر او میومد. سه بیوک تا دم در خونشان که در طبقه اول بود آنها را دنبال کرد آمارهای در زدن آماده نبود. کمی بعد جرعتش رو جمع کرد و زنگ در رو زد . کسی که باز کرد یونگی بود اما با لباسی عجیب و مشکی رنگ با یک کلت و چند چاقوی کمری . همچنان یک حاله ی وحشتناک از خشم عصبانیت دور او دیده میشد. سه بیوک تا خواست سر صحبت رو باز کنه یونگی با عصبانیت گفت:"تو چیزایی داری که من ندارم پس میخوام اونا رو از تو بگیرم!"
سپس با چاقویی که تو دستش داشت به او حمله کرد و چاقو به بازوی سه بیوک برخورد کرد . سه بیوک فریادی کوتاه از درد کشید و به سمت پله ها دوید .
با فاصله ی بیشترشان ، یونگی کلتش رو در آورد و ، بنگ! به پای او شلیک کرد. سه بیوک روی زمین افتاد و سعی کرد کشون کشون خودش رو به ورودی ساختمون برسونه اما با حرفی که یونگی زد سر جاش ایستاد.
"تموم مدت ازت متنفر بودم چون همه دوستت داشتن ، همیشه با همه خوش رو بودی و سر صحبتو باشون باز میکردی اما به من که میرسیدی... همش به کتفم میگرفتم ولی دیگه بسه ! خسته شدم! میخوام همشونو از بگیرم!"
سه بیوک حرکتی نکرد . یونگی به او رسید و بی معطلی چاقوش رو برای بار دوم در شونه ی دختر ، نزدیک قلبش فرو کرد و سپس او رو به سمت خودش برگردوند. در کمال تعجب دختر لبخند خسته و گرمی زده بود ، با وجود تموم اون خونریزی ها و درد ها حتی یک کلمه هم چیزی نمیگفت اما ناگهان...
یونگی با حرکت بعدی ای که از سه بیوک دید شوکه شد .
"خیلی متاسفم که حواسم نبود...ببخشید ...خب من از الان دوست تو هم هستم...."
با هر جمله صدای او ضعیف تر میشد . اشک ها چشمای یونگی رو براق تر میکردند اما برعکس او نور و زندگی از چشمان سه بیوک خداحافظی میکرد.
مین یونگی بچه ای آروم و ساکت اما خر خون کلاس بود. تو ورزش و کار هاش خیلی خوب بود ، تنها مشکل این بود که او هیچ دوستی نداشت..
سه بیوک(اسم کره ای خودم) یک دختر همسن یونگی بود که برعکس او کلی دوست داشت و یونگی بخاطر همین موضوع از او متنفر بود ؛حتی یک بار هم با او صحبت نکرده بود!
یک روز سر یک امتحان همه ی دانش جویان مجبور شدن برای تحقیق و طراحی ها ، به نزدیکی ساختمانی نسبتا معروف بروند.
در اونجا سه بیوک زود تر از همه کارش تمام شد و رفت که به یکی از دوست های خودش سر بزند.
جایی که دوست او نشته بود به یونگی نزدیک بود .
سه بیوک که در حال حرف زدن با دوستش بود متوجه چند نفری شد که برای یونگی قلدری میکردن . سه بیوک اون چند نفر رو از یونگی دور کرد و پیش یونگی برگشت. اما او هیچ توجهی به اتفاقات اطراف نکرد و برگه اش رو برداشت و به معلم داد و سمت ورودی ساختمون بغلی رفت . سه بیوک دنبال او راه افتاد . نزدیک در ساختمون که شد خانمی رو دید که با یونگی صحبت میکند، به نظر مادر او میومد. سه بیوک تا دم در خونشان که در طبقه اول بود آنها را دنبال کرد آمارهای در زدن آماده نبود. کمی بعد جرعتش رو جمع کرد و زنگ در رو زد . کسی که باز کرد یونگی بود اما با لباسی عجیب و مشکی رنگ با یک کلت و چند چاقوی کمری . همچنان یک حاله ی وحشتناک از خشم عصبانیت دور او دیده میشد. سه بیوک تا خواست سر صحبت رو باز کنه یونگی با عصبانیت گفت:"تو چیزایی داری که من ندارم پس میخوام اونا رو از تو بگیرم!"
سپس با چاقویی که تو دستش داشت به او حمله کرد و چاقو به بازوی سه بیوک برخورد کرد . سه بیوک فریادی کوتاه از درد کشید و به سمت پله ها دوید .
با فاصله ی بیشترشان ، یونگی کلتش رو در آورد و ، بنگ! به پای او شلیک کرد. سه بیوک روی زمین افتاد و سعی کرد کشون کشون خودش رو به ورودی ساختمون برسونه اما با حرفی که یونگی زد سر جاش ایستاد.
"تموم مدت ازت متنفر بودم چون همه دوستت داشتن ، همیشه با همه خوش رو بودی و سر صحبتو باشون باز میکردی اما به من که میرسیدی... همش به کتفم میگرفتم ولی دیگه بسه ! خسته شدم! میخوام همشونو از بگیرم!"
سه بیوک حرکتی نکرد . یونگی به او رسید و بی معطلی چاقوش رو برای بار دوم در شونه ی دختر ، نزدیک قلبش فرو کرد و سپس او رو به سمت خودش برگردوند. در کمال تعجب دختر لبخند خسته و گرمی زده بود ، با وجود تموم اون خونریزی ها و درد ها حتی یک کلمه هم چیزی نمیگفت اما ناگهان...
یونگی با حرکت بعدی ای که از سه بیوک دید شوکه شد .
"خیلی متاسفم که حواسم نبود...ببخشید ...خب من از الان دوست تو هم هستم...."
با هر جمله صدای او ضعیف تر میشد . اشک ها چشمای یونگی رو براق تر میکردند اما برعکس او نور و زندگی از چشمان سه بیوک خداحافظی میکرد.
۲.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.