دلنویس ۲🙃
#دلنویس_۲🙃
دکتر عزیز
تصمیم گرفتم همهی حرف هایم را به شما بزنم.
اشک ها از چشمانم جاریست و غم مرا در آغوش گرفته.
تصمیم گرفته ام دیگر شما را ملاقات نکنم.
تصمیم گرفته ام آدم غمگینی باشم ، اما خودم باشم.
کسی که گردنش به گذشته کج است ، کسی که روحش در گذشته جا مانده ...
امان از این گذشته، حتی اگر نخواهی هم ، او تو را میخواهد!
کافیست کمی در خود بروی تا تمام افکارت به گذشته سر بزند ...
گاهی وقت ها دلم میخواهد برگردم به گذشته و خودم را همانجا جا بگذارم ...
دیگر منی در آینده نباشد.
از سوی دیگر آدمی از آینده در انتظار من است
آدمی با چشم های مشکی که کنار لب هایش خنده دارد، اما من میدانم که خنده هایش درد دارد ...
میدانم وجودش در یک دنیای دیگر باقی مانده ...
گاهی وقت ها که نگاهش میکنم خودم را نمیبینم.
برایم ترسناک است، البته که حق دارد مرا دوست نداشته باشد، خودم هم خودم را دوست ندارم.
گاهی وقت ها خودم را یک انسان فلج میدانم، میتوانم بخندم،به آسمان نگاه کنم، اشک بریزم، به صدای مادرم گوش بدهم ، اما نمیتوانم راه بروم، نمیتوانم خودم را تکان بدهم، فقط میتوانم به آسمان چشم بدوزم.
دکتر عزیزم؛
شما نمیتوانی روح مُردهی مرا زنده کنی.
نمیتوانی با حرف هایت بوسه بر زخم هایم بزنی ...
من با لب های غمگین ، با تمام بی حسی به آینده نگاه میکنم.
شاید کسی منتظر من باشد ، کسی که از جنس من باشد ، کسی که خود من باشد ...
کسی چه میداند؟
شاید منِ خندان در آینده است.
دکتر عزیزم؛
از تو چیزی نمیخواهم جز اینکه یادم بدهی چگونه با این دست های زخمی بند های کفشم را ببندم.
اگر روزی سر پا شدم ، این بندها باعث نشوند دوباره به زمین سقوط کنم.
من بارها به زمین سقوط کرده ام، زانوهام دیگر چرکی شده است.
دیگر بوسه های مادرم بر روی دستانم فایده ای ندارد...
میدانی؛
دست خودم نیست،آدمهای گذشته که خودشان در گذشته نابودشان جا مانده بودند مرا هم نابود کردند :]💔
اما عیبی ندارد،درست میشود.
به هر حال من حرف هایم را زدم، بگذار زندگی کنم، همینگونه غمگین و آشفته.
اما بگذار خودم باشم.
کسی که غمگین است اما به آینده هم امید دارد:)
#mhsa
دکتر عزیز
تصمیم گرفتم همهی حرف هایم را به شما بزنم.
اشک ها از چشمانم جاریست و غم مرا در آغوش گرفته.
تصمیم گرفته ام دیگر شما را ملاقات نکنم.
تصمیم گرفته ام آدم غمگینی باشم ، اما خودم باشم.
کسی که گردنش به گذشته کج است ، کسی که روحش در گذشته جا مانده ...
امان از این گذشته، حتی اگر نخواهی هم ، او تو را میخواهد!
کافیست کمی در خود بروی تا تمام افکارت به گذشته سر بزند ...
گاهی وقت ها دلم میخواهد برگردم به گذشته و خودم را همانجا جا بگذارم ...
دیگر منی در آینده نباشد.
از سوی دیگر آدمی از آینده در انتظار من است
آدمی با چشم های مشکی که کنار لب هایش خنده دارد، اما من میدانم که خنده هایش درد دارد ...
میدانم وجودش در یک دنیای دیگر باقی مانده ...
گاهی وقت ها که نگاهش میکنم خودم را نمیبینم.
برایم ترسناک است، البته که حق دارد مرا دوست نداشته باشد، خودم هم خودم را دوست ندارم.
گاهی وقت ها خودم را یک انسان فلج میدانم، میتوانم بخندم،به آسمان نگاه کنم، اشک بریزم، به صدای مادرم گوش بدهم ، اما نمیتوانم راه بروم، نمیتوانم خودم را تکان بدهم، فقط میتوانم به آسمان چشم بدوزم.
دکتر عزیزم؛
شما نمیتوانی روح مُردهی مرا زنده کنی.
نمیتوانی با حرف هایت بوسه بر زخم هایم بزنی ...
من با لب های غمگین ، با تمام بی حسی به آینده نگاه میکنم.
شاید کسی منتظر من باشد ، کسی که از جنس من باشد ، کسی که خود من باشد ...
کسی چه میداند؟
شاید منِ خندان در آینده است.
دکتر عزیزم؛
از تو چیزی نمیخواهم جز اینکه یادم بدهی چگونه با این دست های زخمی بند های کفشم را ببندم.
اگر روزی سر پا شدم ، این بندها باعث نشوند دوباره به زمین سقوط کنم.
من بارها به زمین سقوط کرده ام، زانوهام دیگر چرکی شده است.
دیگر بوسه های مادرم بر روی دستانم فایده ای ندارد...
میدانی؛
دست خودم نیست،آدمهای گذشته که خودشان در گذشته نابودشان جا مانده بودند مرا هم نابود کردند :]💔
اما عیبی ندارد،درست میشود.
به هر حال من حرف هایم را زدم، بگذار زندگی کنم، همینگونه غمگین و آشفته.
اما بگذار خودم باشم.
کسی که غمگین است اما به آینده هم امید دارد:)
#mhsa
۲۰.۶k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰