لحظه رفتنت

لحظه رفتنت،
پشت سَرَت بودم،
رد پایت را دنبال کردم،
به آخرِ راه که رسیدی
دست هایش را دیدم
که میان انگشتانت قفل شد
و به همین راحتی
دست هایت را که
سرمای وجودم را گرم میکرد
از من گرفت.
دیدگاه ها (۱۹)

دلم سفر می خواهد با تو... از خیالم قَرض می گیرَمت،... تو اما...

دلت که گرفته باشد،از زمین و آسمان ایراد می گیری...حتی بارش ب...

یاد بگیرید محکم بودن را .‌..قوی بودن را ، کوه و سنگ بودن را ...

کم کم یاد خواهی گرفت ...عشق تکیه کردن نیست ... و رفاقت ...هم...

رمان در میان موهای نقره ای«پارت اول»

~حقیقت پنهان~

#Gentlemans_husband#season_Third#part_279منو به خودش فشردو گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط