خاطرات شهید جواد کاکه جانی
#بسم_رب_الشہید
رؤیای صادقه
بعــد از مراســم صبــحگاه نــزدم آمــد. مدتــی گریـه کردیــم چـون خاطـرات جـواد بـرای هـر دو تداعـی شـد. وقتـی آرام شـدیم گفتـم:
- راسـتش میخواسـتم شـا را ببینـم تـا پیـام آقـا جـواد را بهتـون بگم .
چشمانش حلقه شد با تعجب پرسید:
- پیام آقا جواد. یعنی چه؟ بگو ببینم چی شده؟
کمی آرامش کردم. وقتی اشتیاقش را دیدم گفتم:
- ســحر جمعــه رفتــه بــودم قبرســتان. تابوتــی دیــدم. صاحــب تابــوت صــدام کــرد. جلوتــر کــه رفتــم ناگهــان جــواد از تابــوت
خـارج شـد. خوشـحال شـدم. کمـی بـا هـم حـرف زدیـم. انـگار در عــامل بیــداری هســتیم.
پرسیدم:
- حالت چطوره؟
گفت:
- جام خیلی خوبه.
از شهید کامران حسینپور سوال کردم گفت:
- جای او هم خوبه.
گفتم:
- نکیر و منکر، سؤال و جواب حقیقت داره؟
گفت:
- کامــلاً حقیقــت داره، از صفــر تــا صــد زندگــی ازت ســؤال میشــه، خیلــی ســخته ولــی مــن نجــات پیــدا کــردم...
گفتم:
- پدر و مادرت خیلی بیقراری میکنن.
گفت:
- بهشـون بگیـد جـام خیلـی خوبـه. نشـونهاش اینـه کـه دیشـب همهمــون مهمــون امــام حســین (علیهالســلام) بودیــم. اونجــا اصحـاب حـضرت بـودن. حـضرت زهـرا (علیهاالسـلام)هـم حضـور
داشــن.
ّ ... وقتـی خوابـم را بـرای پـدر شـهید تعریـف کـردم بـه شـدت گریـه کـرد. آرام کـه شـد گفـت:
- خوابـت صـادق بـوده. دیشـب مراسـم داشـتیم. زیـارت عاشـورا خوندیم.
راوی:علیکرم نوریپور
#شهید_جواد_کاکه_جانی #مدافع_حرم_و_میهن_شهید_جواد_کاکه_جانی
رؤیای صادقه
بعــد از مراســم صبــحگاه نــزدم آمــد. مدتــی گریـه کردیــم چـون خاطـرات جـواد بـرای هـر دو تداعـی شـد. وقتـی آرام شـدیم گفتـم:
- راسـتش میخواسـتم شـا را ببینـم تـا پیـام آقـا جـواد را بهتـون بگم .
چشمانش حلقه شد با تعجب پرسید:
- پیام آقا جواد. یعنی چه؟ بگو ببینم چی شده؟
کمی آرامش کردم. وقتی اشتیاقش را دیدم گفتم:
- ســحر جمعــه رفتــه بــودم قبرســتان. تابوتــی دیــدم. صاحــب تابــوت صــدام کــرد. جلوتــر کــه رفتــم ناگهــان جــواد از تابــوت
خـارج شـد. خوشـحال شـدم. کمـی بـا هـم حـرف زدیـم. انـگار در عــامل بیــداری هســتیم.
پرسیدم:
- حالت چطوره؟
گفت:
- جام خیلی خوبه.
از شهید کامران حسینپور سوال کردم گفت:
- جای او هم خوبه.
گفتم:
- نکیر و منکر، سؤال و جواب حقیقت داره؟
گفت:
- کامــلاً حقیقــت داره، از صفــر تــا صــد زندگــی ازت ســؤال میشــه، خیلــی ســخته ولــی مــن نجــات پیــدا کــردم...
گفتم:
- پدر و مادرت خیلی بیقراری میکنن.
گفت:
- بهشـون بگیـد جـام خیلـی خوبـه. نشـونهاش اینـه کـه دیشـب همهمــون مهمــون امــام حســین (علیهالســلام) بودیــم. اونجــا اصحـاب حـضرت بـودن. حـضرت زهـرا (علیهاالسـلام)هـم حضـور
داشــن.
ّ ... وقتـی خوابـم را بـرای پـدر شـهید تعریـف کـردم بـه شـدت گریـه کـرد. آرام کـه شـد گفـت:
- خوابـت صـادق بـوده. دیشـب مراسـم داشـتیم. زیـارت عاشـورا خوندیم.
راوی:علیکرم نوریپور
#شهید_جواد_کاکه_جانی #مدافع_حرم_و_میهن_شهید_جواد_کاکه_جانی
۱.۲k
۲۶ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.