فیک تهیونگ
فیک تهیونگ
امید برای زندگی ۹
لایک ها : ۷
کامنت ها : ۵
دکتر :متاسفانه تومور خیلی پیشرفت کرده بهش گفته بودم فقط دو ماه وقت داره و باید بستری بشه اما گوش نداد .....
از زبون دکتر(نامجون) :این و گفتم و تغییر حات صورت مادرش رو کامل حس کردم گفتم :حالتون خوبه ؟؟
مادر دختر:بله .کی بهش گفتید .
من:امروز صبح ....
مادر :پس دو ماه وقت داره .
یهو پسری که پشتش وایساده بود برگشت سمت بقیه ی بچه ها و گفت :لعنت به ما این مدت باهاش سرد بودیم و حواسمون بهش نبود دلیل رفتار صبحش میخواست ما رو از خودش دور کنه تا نفهمیم بیماره ....
اشک تو چشمای همه جمع شده بود گفتم :میتونید برید داخل مشکلی نیست کمی دیگه بهوش میاد الان چند تا از دستگاه ها رو ازش جدا کردیم ...
مادر دختر:مچکرم ..
از زبون اما :
با احساس سبکی چشمام رو باز کردم و مادرم رو کنارم دیدم گفت :دختر مامان بیدار شدی ؟؟
من :م.....م.....مادر!!؟
مادر:دخترم !!
چشمام رو توی اتاق چرخوندم که بچه ها رو دیدم ابرو هام توی هم گره خورد گفتم :مادر لطفا بگو چیزی بهشون نگفتی ....
اچا اومد نزدیکم دستش رو گذاشت روی دستم گفت :با اینکه اوایل خوشم نمیومد با تو دوست باشم اما الان خیلی خوش حالم که باهات دوستم ....
سونیا :فکر میکردم فقط به خودت اهمیت میدی اما الان فهمیدم که خیلی به اطرافیانت اهمیت میدی فقط توی سکوت این کار رو میکنی !!!
امید برای زندگی ۹
لایک ها : ۷
کامنت ها : ۵
دکتر :متاسفانه تومور خیلی پیشرفت کرده بهش گفته بودم فقط دو ماه وقت داره و باید بستری بشه اما گوش نداد .....
از زبون دکتر(نامجون) :این و گفتم و تغییر حات صورت مادرش رو کامل حس کردم گفتم :حالتون خوبه ؟؟
مادر دختر:بله .کی بهش گفتید .
من:امروز صبح ....
مادر :پس دو ماه وقت داره .
یهو پسری که پشتش وایساده بود برگشت سمت بقیه ی بچه ها و گفت :لعنت به ما این مدت باهاش سرد بودیم و حواسمون بهش نبود دلیل رفتار صبحش میخواست ما رو از خودش دور کنه تا نفهمیم بیماره ....
اشک تو چشمای همه جمع شده بود گفتم :میتونید برید داخل مشکلی نیست کمی دیگه بهوش میاد الان چند تا از دستگاه ها رو ازش جدا کردیم ...
مادر دختر:مچکرم ..
از زبون اما :
با احساس سبکی چشمام رو باز کردم و مادرم رو کنارم دیدم گفت :دختر مامان بیدار شدی ؟؟
من :م.....م.....مادر!!؟
مادر:دخترم !!
چشمام رو توی اتاق چرخوندم که بچه ها رو دیدم ابرو هام توی هم گره خورد گفتم :مادر لطفا بگو چیزی بهشون نگفتی ....
اچا اومد نزدیکم دستش رو گذاشت روی دستم گفت :با اینکه اوایل خوشم نمیومد با تو دوست باشم اما الان خیلی خوش حالم که باهات دوستم ....
سونیا :فکر میکردم فقط به خودت اهمیت میدی اما الان فهمیدم که خیلی به اطرافیانت اهمیت میدی فقط توی سکوت این کار رو میکنی !!!
۲۸.۸k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.