فیک تهیونگ
فیک تهیونگ
تنها چیزی که لازم بود ۸
وقتی که ۶ سالش بود مادرش به خاطر سرطان فوت کرد پدرش کلا با اما رفتار خوبی نداشت بعد از ی مدت با من ازدواج کرد و من اینو میدیدم که پدرش چقدر باهاش بد رفتار بود اما اما هرگز گریه نمیکرد روزی که از پدرش پرسیدم چرا این طوره گفت بعد مرگ مادرش دیگه نه خندیده و نه گریه کردی و من که رشتم روان شناسی بود کاملا فهمیدم که اون هنوزم تو شک این ماجراست مطمئن بودم دلش پره و تلاش میکنه راهی برای خالی کردن خودش پیدا کنه اگر دنبال راه میگشت یا باید با کسی حرف میزد و یا از کسی انتقام میگرفت و اون هیچکدوم رو نمیتونست بکنه سعی میکردم باهاش حرف بزنم خیلی کم حرف میزد بعد از اون اتفاق دیگه هیچ کس ندید که اون رنگی جز سیاه بپوشه این روند ادامه پیدا کرد و بعد از یک سال افسردگی شدیدی گرفته بود کل روز خواب بود کم غذا می خورد و با هیچ کس حرف نمیزد نگرانش بودم ،همه میگفتن وقتی مامانش بود دختر خیلی شادی بوده دوست داشتم دوباره اون دختر شاد رو ببینم ی روز وقتی رفتم اتاقش تا ببینمش دیدم که خوابیده اروم صداش کردم جواب نداد چند بار صداش کردم و هر دفعه صدام بلند تر میشد صورتشو برگردوندم سمت خودم و متوجه شدم بی هوش شده سریع به بیمارستان بردمش معاینش کردن و گفتن احتمالا به زودی به هوش میاد ....۳ ساعت بعد به هوش اومد دکترا ازش پرسیدن سر گیجه داشته ؟؟اونم گفت داشته و هر روز بد تر میشن .
دکتر من رو صدا زد و گفت که به تومور مغزی بد خیمی دچار شده و احتمالا وقت زیادی براش نمونده ....
هر روز ۱۴ یا ۱۵ تا قرص میخورد اما هم ما و هم خودش میدونستم که فایده ای نداره فقط کمک میکنه که با درد کمتری بمیره...
بعد از اینکه فهمید تومور داره مدتی بستری بود اما تصمیم گرفت زمانی که داره رو بیاد مدرسه ، از وقتی که با شما اشنا شد نر چند وقت یک بار لبخند میزد و این منو خوشحال میکرد . ....
این ماجرای زندگی اون دختره......
دکتر از اتاق اومد بیرون گفت :شما همراهش هستید ؟(رو به مادر اما )
مادر اما :بله
دکتر :چه نسبتی باهاش دارید ؟
مادر اما :مادرش هستم .
دکتر :متاسفانه ......
تنها چیزی که لازم بود ۸
وقتی که ۶ سالش بود مادرش به خاطر سرطان فوت کرد پدرش کلا با اما رفتار خوبی نداشت بعد از ی مدت با من ازدواج کرد و من اینو میدیدم که پدرش چقدر باهاش بد رفتار بود اما اما هرگز گریه نمیکرد روزی که از پدرش پرسیدم چرا این طوره گفت بعد مرگ مادرش دیگه نه خندیده و نه گریه کردی و من که رشتم روان شناسی بود کاملا فهمیدم که اون هنوزم تو شک این ماجراست مطمئن بودم دلش پره و تلاش میکنه راهی برای خالی کردن خودش پیدا کنه اگر دنبال راه میگشت یا باید با کسی حرف میزد و یا از کسی انتقام میگرفت و اون هیچکدوم رو نمیتونست بکنه سعی میکردم باهاش حرف بزنم خیلی کم حرف میزد بعد از اون اتفاق دیگه هیچ کس ندید که اون رنگی جز سیاه بپوشه این روند ادامه پیدا کرد و بعد از یک سال افسردگی شدیدی گرفته بود کل روز خواب بود کم غذا می خورد و با هیچ کس حرف نمیزد نگرانش بودم ،همه میگفتن وقتی مامانش بود دختر خیلی شادی بوده دوست داشتم دوباره اون دختر شاد رو ببینم ی روز وقتی رفتم اتاقش تا ببینمش دیدم که خوابیده اروم صداش کردم جواب نداد چند بار صداش کردم و هر دفعه صدام بلند تر میشد صورتشو برگردوندم سمت خودم و متوجه شدم بی هوش شده سریع به بیمارستان بردمش معاینش کردن و گفتن احتمالا به زودی به هوش میاد ....۳ ساعت بعد به هوش اومد دکترا ازش پرسیدن سر گیجه داشته ؟؟اونم گفت داشته و هر روز بد تر میشن .
دکتر من رو صدا زد و گفت که به تومور مغزی بد خیمی دچار شده و احتمالا وقت زیادی براش نمونده ....
هر روز ۱۴ یا ۱۵ تا قرص میخورد اما هم ما و هم خودش میدونستم که فایده ای نداره فقط کمک میکنه که با درد کمتری بمیره...
بعد از اینکه فهمید تومور داره مدتی بستری بود اما تصمیم گرفت زمانی که داره رو بیاد مدرسه ، از وقتی که با شما اشنا شد نر چند وقت یک بار لبخند میزد و این منو خوشحال میکرد . ....
این ماجرای زندگی اون دختره......
دکتر از اتاق اومد بیرون گفت :شما همراهش هستید ؟(رو به مادر اما )
مادر اما :بله
دکتر :چه نسبتی باهاش دارید ؟
مادر اما :مادرش هستم .
دکتر :متاسفانه ......
۲۲.۱k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.