و رسید روز مرگ من...
و رسید روز مرگ من...
به یاد می اورم که بالای سرم بودی هنگام خاک کردنم...
نه میگریستی و نه میخندیدی..
فقط چند کلمه ی کوچک بر زبان اوردی
" آنچنان شجاع و ساکت بودی، که فراموشم شد رنج میکشی"
و بعد قدم های ارامت را اهسته به سمت عقب برداشتی و در آن باران سهمگین از دید خارج شدی :)
_ من، خودم و درونم
به یاد می اورم که بالای سرم بودی هنگام خاک کردنم...
نه میگریستی و نه میخندیدی..
فقط چند کلمه ی کوچک بر زبان اوردی
" آنچنان شجاع و ساکت بودی، که فراموشم شد رنج میکشی"
و بعد قدم های ارامت را اهسته به سمت عقب برداشتی و در آن باران سهمگین از دید خارج شدی :)
_ من، خودم و درونم
۹۷۰
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.