دل مرد خیلی گرفته بود.
دل مرد خیلی گرفته بود.
خودش را به سقاخانه سرِ گذر رساند و شمعی روشن کرد. آه بلندی کشید و پنجره های سقاخانه را گرفت و شروع کرد به درد و دل کردن. حاجتی که داشت را از او خواست، کم کم دلش سبک شد و راهش را کشید و رفت.
بعد او زنی از راه رسید و سرش را به دیوار سقاخانه تکیه داد؛ اشک میریخت و حرف میزد. سخن از امید بود. آقا را قسم داد که نگذارد امیدش ناامید شود.
با گوشه چادر اشکش را پاک کرد و در تاریکی کوچه ناپدید شد.
قلب سقاخانه های شهر همگی پر از امید و آرزو بود.
سقاخانه هایی که حرف های دل مردم را میرساندند به گوش پرچمداری که یک به یک آرزوها را برآورده میکرد و نمیگذاشت هیچ امیدی ناامید شود.
خداوند او را انتخاب کرده بود، که نگذارد امید هیچ امیدواری ناامید شود و هیچ دلی بگیرد و هیچ گره ای در زندگی کسی باقی بماند.
همان بزرگمردی که ظهر یک روز گرم، دلش خیلی گرفت و همه ی امید او قطره قطره روی خاک ریخت...
#حضرت_عباس(ع)
وقت ولادت قدمی دیر تر
وقت شهادت قدمی پیشتر
جان به فدای ادب
آمدن و رفتنتان☘
خودش را به سقاخانه سرِ گذر رساند و شمعی روشن کرد. آه بلندی کشید و پنجره های سقاخانه را گرفت و شروع کرد به درد و دل کردن. حاجتی که داشت را از او خواست، کم کم دلش سبک شد و راهش را کشید و رفت.
بعد او زنی از راه رسید و سرش را به دیوار سقاخانه تکیه داد؛ اشک میریخت و حرف میزد. سخن از امید بود. آقا را قسم داد که نگذارد امیدش ناامید شود.
با گوشه چادر اشکش را پاک کرد و در تاریکی کوچه ناپدید شد.
قلب سقاخانه های شهر همگی پر از امید و آرزو بود.
سقاخانه هایی که حرف های دل مردم را میرساندند به گوش پرچمداری که یک به یک آرزوها را برآورده میکرد و نمیگذاشت هیچ امیدی ناامید شود.
خداوند او را انتخاب کرده بود، که نگذارد امید هیچ امیدواری ناامید شود و هیچ دلی بگیرد و هیچ گره ای در زندگی کسی باقی بماند.
همان بزرگمردی که ظهر یک روز گرم، دلش خیلی گرفت و همه ی امید او قطره قطره روی خاک ریخت...
#حضرت_عباس(ع)
وقت ولادت قدمی دیر تر
وقت شهادت قدمی پیشتر
جان به فدای ادب
آمدن و رفتنتان☘
۵۴۱
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.